My sweet trouble
My sweet trouble 75✨
_ نگران نباش عزیزم اومده تجربه کسب کنه!
باورم نمیشد که الان سلین درست رو به روم بود، حالم با دیدنش داشت بد میشد، صحنه عجیبی بود مامان بزرگ داشت بهش دستور میداد کجا هارو تمیز کنه: ت..تهیونگ اون..
_ نگران نباش مادربزرگ فکر میکنه خدمتکاره
+ من الان...
قبل اینکه بخوام چیزی بگم یا کاری بکنم تایلا و سودا رفتن سمتش و شروع کردن به کشیدن موهاش، صداش رفت هوا و سعی داشت در بره ولی در رفتن از دست سودا و تایلا؟ درسته غیر ممکنه!
اینجوری پیش بره همین الان به فنا میره : تهیونگ یکاری بکن.
_ تو فقط لذت ببر بیب!
جیمین رفت سمت تایلا : عشقم ولش کن کچل میشه الان
تایلا: حقشه زنیکه بیشعور
سودا: جیمین برو کنار اینا براش کمه هنوز
_ بچه ها ولش کنید! نوبت نمایش بعدیه!
با حرص ولش کردن،موهاش رو گرفته بود و چهرش از درد جمع شد : کاری که گفتم رو انجام بده!
سلین : .......
_ نشنیدی چی گفتم؟؟
اروم اومد جلو و نگام کرد البته نگاهش قشنگ مشخص بود کلی حرص و فحش پشتشه : انیا من...من ازت معذرت میخام! همش تقصیر من بود. منو ببخش!
واقعا نمیدونستم چی بگم یا چیکار کنم فقط با تعجب به اتفاقاتی که داشت میوفتاد نگاه میکردم...
+ حتی اگه ببخشم بازم از بدی هات کم نمیشه. هر بلایی که سرم اوردی همیشه تو ذهنم میمونه، ولی دیگه بهت کاری ندارم!
سلین : م..ممنون
_ بسه دیگه عشقم خسته شد برو بشین عزیزم، تت هم بهتره بری قهوه بیاری برامون!
سلین با حرص و عصبی رفت تو اشپزخونه، مامان بزرگ اومد سمتم و با بغض هم دیگه رو بغل کردیم :چرا این تعطیلات تون انقدر طول کشید، بدون تو برام سخت بود دخترم
+ فدات شم منم خیلی دلم برات تنگ شده بود( با گریه)
~ نوه خوشگلم دیگه نرو جایی.
+ نمیرم مامان بزرگ، دیگه ازت دور نمیشم
از بغل هم اومدیم بیرون : خوش گذشت بهت دخترم؟
با بغض به تهیونگ نگاه کردم و بعدش اروم بهش گفتم : اره مامان جونم خیلی خوب بود:)
صورتم بوسید و نشستیم، یکم بعد سلین قهوه آورد و سینی رو جوری محکم گرفته بود از حرص که دستاش به رنگ سفید شده بودن، نمیدونم هم خوشحال بودم که داره میفهمه چی کشیدم هم ناراحت بودم چون من نمیتونستم به اندازه اون بد باشم!
بعد اینکه گذاشت بقیه کارا رو انجام داد و مامان بزرگ که از هیچی خبر نداشت مثل یه خدمتکار واقعی بهش دستور میداد البته که بیشتر دستور هاش به گفته تایلا و سودا بود که ریز میخندیدن و پیشنهاد میدادن به مامان بزرگ........
تهیونگ کنارم نشسته بود دستم گرفت: بریم تو اتاق؟ میخوام بهت یچیزی بگم
+ باشع بریم.
_ نگران نباش عزیزم اومده تجربه کسب کنه!
باورم نمیشد که الان سلین درست رو به روم بود، حالم با دیدنش داشت بد میشد، صحنه عجیبی بود مامان بزرگ داشت بهش دستور میداد کجا هارو تمیز کنه: ت..تهیونگ اون..
_ نگران نباش مادربزرگ فکر میکنه خدمتکاره
+ من الان...
قبل اینکه بخوام چیزی بگم یا کاری بکنم تایلا و سودا رفتن سمتش و شروع کردن به کشیدن موهاش، صداش رفت هوا و سعی داشت در بره ولی در رفتن از دست سودا و تایلا؟ درسته غیر ممکنه!
اینجوری پیش بره همین الان به فنا میره : تهیونگ یکاری بکن.
_ تو فقط لذت ببر بیب!
جیمین رفت سمت تایلا : عشقم ولش کن کچل میشه الان
تایلا: حقشه زنیکه بیشعور
سودا: جیمین برو کنار اینا براش کمه هنوز
_ بچه ها ولش کنید! نوبت نمایش بعدیه!
با حرص ولش کردن،موهاش رو گرفته بود و چهرش از درد جمع شد : کاری که گفتم رو انجام بده!
سلین : .......
_ نشنیدی چی گفتم؟؟
اروم اومد جلو و نگام کرد البته نگاهش قشنگ مشخص بود کلی حرص و فحش پشتشه : انیا من...من ازت معذرت میخام! همش تقصیر من بود. منو ببخش!
واقعا نمیدونستم چی بگم یا چیکار کنم فقط با تعجب به اتفاقاتی که داشت میوفتاد نگاه میکردم...
+ حتی اگه ببخشم بازم از بدی هات کم نمیشه. هر بلایی که سرم اوردی همیشه تو ذهنم میمونه، ولی دیگه بهت کاری ندارم!
سلین : م..ممنون
_ بسه دیگه عشقم خسته شد برو بشین عزیزم، تت هم بهتره بری قهوه بیاری برامون!
سلین با حرص و عصبی رفت تو اشپزخونه، مامان بزرگ اومد سمتم و با بغض هم دیگه رو بغل کردیم :چرا این تعطیلات تون انقدر طول کشید، بدون تو برام سخت بود دخترم
+ فدات شم منم خیلی دلم برات تنگ شده بود( با گریه)
~ نوه خوشگلم دیگه نرو جایی.
+ نمیرم مامان بزرگ، دیگه ازت دور نمیشم
از بغل هم اومدیم بیرون : خوش گذشت بهت دخترم؟
با بغض به تهیونگ نگاه کردم و بعدش اروم بهش گفتم : اره مامان جونم خیلی خوب بود:)
صورتم بوسید و نشستیم، یکم بعد سلین قهوه آورد و سینی رو جوری محکم گرفته بود از حرص که دستاش به رنگ سفید شده بودن، نمیدونم هم خوشحال بودم که داره میفهمه چی کشیدم هم ناراحت بودم چون من نمیتونستم به اندازه اون بد باشم!
بعد اینکه گذاشت بقیه کارا رو انجام داد و مامان بزرگ که از هیچی خبر نداشت مثل یه خدمتکار واقعی بهش دستور میداد البته که بیشتر دستور هاش به گفته تایلا و سودا بود که ریز میخندیدن و پیشنهاد میدادن به مامان بزرگ........
تهیونگ کنارم نشسته بود دستم گرفت: بریم تو اتاق؟ میخوام بهت یچیزی بگم
+ باشع بریم.
- ۱.۳k
- ۱۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط