فیک بخاطر تو پارت ۷
فیک بخاطر تو پارت ۷
از زبان ات
با حرفش تو سرم جشنواره بود یه لبخند ریزی گوشه ی لبم نشست و یه جرعه از قهوم رو خوردم
بعد از اینکه چیزایی رو که سفارش داده بودیمو خوردیم از کافیشاپ اومدیم بیرون و داخل لابی روبه روی تهیونگ ایستادم به چشماش نگاه کردم
ات: خب اگه با من دیگه کاری ندارین برم خونه وسایلمو برای رفتن به سئول آماده کنم
تهیونگ: قبلاً بهت چی گفتم؟ گفتم باهام راحت باشی
ات: چشم قربان حالت جدی گرفتم به حرفم خندید صدای خنده هاش دلمو می لرزوند باعث شد خودمم ناخداگاه از خندش خندم بگیره
ازش خداحافظی کردم یه قدم برداشتم که برم
تهیونگ: کجا به این زودی؟ من هنوز بهت اجازه ی رفتن ندادم خانم کوچولو
سر جام خشکم زد برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم که با یه لبخند گوشه ی لبش داشت بهم نگاه می کرد
دستمو گرفت و گذاشت تو دستش و منو از ساختمون بیرون برد و بردم سمت ماشین لوکسش درو برام باز کرد و نشستم بعد خودشم رفت نشست پشت فرمون و ماشینشو روشن کرد و راه افتاد
تو راه همینجور متعجب بهش نگاه می کردم محو رانندگیش شدم با به دست فرمونو گرفته بود و میروند
نمی دونستم داره کجا میره تو این مدت حرفی نزدیم سکوت بینمون بود اما من سکوتو شکستم
ات: کجا داریم میریم؟ من می خوام برم خونه
تهیونگ: نگران نباش فقط میریم یه چرخی می زنیم بهم اعتماد کن سالم برت می گردونم خونت همین که داشت رانندگی می کرد اینو گفت
ماشینش رو بالاخره یه جا متوقف کرد و بردم کنار دریا بخاطر مرگ مامانم خاطره ی خوبی از دریا نداشتم از دریا می ترسیدم
تهیونگ: پیاده شو تهیونگ از ماشین پیاده شد منم پیاده شدم و دقیقاً رفتیم کنار دریا باد ملایمی می وزید و بهم می خورد موهامو پشت گردنم برد
نمی دونستم برای چی اومدیم اینجا وقتی برگشتم که ازش بپرسم دیدم که چشماشو بسته نخواستم آرامششو بهم بزنم اصلا دقت نکردم که چقدر خستست از حالت چهرش معلوم بود یدفه دیدم که چشماشو باز کرد و به دریا خیره شد
تهیونگ: همیشه وقتی احساس بدی دارم میام اینجا بهم کمک میکنه که از افکاراتم دور شم
نمی دونم چی باعث ناراحتیش شده بود که گفت احساس بدی داره
ات: من از دریا خوشم نمیاد چون... چون خاطره ی خوبی ازش نداریم می دونستم که سوال پیچم میکنه که چه خاطره ی بدی دارم و بهش گفتم
تهیونگ نگاهشو از دریا به من داد و نزدیک تر اومد سمتم
تهیونگ: می تونم الان که با منی یه خاطره ی خوبی از دریا برات بسازم؟
بچه ها دیگه از الان به بعد شرطیش نمی کنم ولی شما هم دیگه بی انصافی نکنین ازم حمایت کنید تا انرژی داشته باشم که فیک هارو ادامه بدم♡(ӦvӦ。)
از زبان ات
با حرفش تو سرم جشنواره بود یه لبخند ریزی گوشه ی لبم نشست و یه جرعه از قهوم رو خوردم
بعد از اینکه چیزایی رو که سفارش داده بودیمو خوردیم از کافیشاپ اومدیم بیرون و داخل لابی روبه روی تهیونگ ایستادم به چشماش نگاه کردم
ات: خب اگه با من دیگه کاری ندارین برم خونه وسایلمو برای رفتن به سئول آماده کنم
تهیونگ: قبلاً بهت چی گفتم؟ گفتم باهام راحت باشی
ات: چشم قربان حالت جدی گرفتم به حرفم خندید صدای خنده هاش دلمو می لرزوند باعث شد خودمم ناخداگاه از خندش خندم بگیره
ازش خداحافظی کردم یه قدم برداشتم که برم
تهیونگ: کجا به این زودی؟ من هنوز بهت اجازه ی رفتن ندادم خانم کوچولو
سر جام خشکم زد برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم که با یه لبخند گوشه ی لبش داشت بهم نگاه می کرد
دستمو گرفت و گذاشت تو دستش و منو از ساختمون بیرون برد و بردم سمت ماشین لوکسش درو برام باز کرد و نشستم بعد خودشم رفت نشست پشت فرمون و ماشینشو روشن کرد و راه افتاد
تو راه همینجور متعجب بهش نگاه می کردم محو رانندگیش شدم با به دست فرمونو گرفته بود و میروند
نمی دونستم داره کجا میره تو این مدت حرفی نزدیم سکوت بینمون بود اما من سکوتو شکستم
ات: کجا داریم میریم؟ من می خوام برم خونه
تهیونگ: نگران نباش فقط میریم یه چرخی می زنیم بهم اعتماد کن سالم برت می گردونم خونت همین که داشت رانندگی می کرد اینو گفت
ماشینش رو بالاخره یه جا متوقف کرد و بردم کنار دریا بخاطر مرگ مامانم خاطره ی خوبی از دریا نداشتم از دریا می ترسیدم
تهیونگ: پیاده شو تهیونگ از ماشین پیاده شد منم پیاده شدم و دقیقاً رفتیم کنار دریا باد ملایمی می وزید و بهم می خورد موهامو پشت گردنم برد
نمی دونستم برای چی اومدیم اینجا وقتی برگشتم که ازش بپرسم دیدم که چشماشو بسته نخواستم آرامششو بهم بزنم اصلا دقت نکردم که چقدر خستست از حالت چهرش معلوم بود یدفه دیدم که چشماشو باز کرد و به دریا خیره شد
تهیونگ: همیشه وقتی احساس بدی دارم میام اینجا بهم کمک میکنه که از افکاراتم دور شم
نمی دونم چی باعث ناراحتیش شده بود که گفت احساس بدی داره
ات: من از دریا خوشم نمیاد چون... چون خاطره ی خوبی ازش نداریم می دونستم که سوال پیچم میکنه که چه خاطره ی بدی دارم و بهش گفتم
تهیونگ نگاهشو از دریا به من داد و نزدیک تر اومد سمتم
تهیونگ: می تونم الان که با منی یه خاطره ی خوبی از دریا برات بسازم؟
بچه ها دیگه از الان به بعد شرطیش نمی کنم ولی شما هم دیگه بی انصافی نکنین ازم حمایت کنید تا انرژی داشته باشم که فیک هارو ادامه بدم♡(ӦvӦ。)
۲۰.۱k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.