فیک ددی روانی من
فیک ددی روانی من
پارت : ۳۱
کوک: فقط بگو حالشون خوبه ...
خانمه: آقای کوک من واقعا متاسفم ما مادرتون رو ساعتی پیش از دست دادیم ...
کوک : نه ... نه ... نه دروغه ... شماها همتون دروغگویینننن!!!(داد)
خانمه: آقای محترم من درکتون میکنم ولی اینجا هم بیمارستان عه لطفا مراعات کنید !
کوک : مراعات هم میکنم فقط بگو حال مامانم خوبهههه ...
خانمه : من واقعا ... متأسفم ما هر کاری از دستمون بر می اومد انجام دادیم ... اما مثل اینکه عمرشون به دنیا نبود ...
کوک : نه ... نه ... من باور نمیکنم ... من میدونم مامان من همین دور و وَراس ...
که فرمانده ها و ... میان و کوک رو اروم میبرن بیرون بیمارستان... کوک روی علف های محوطه بیمارستان میشینه ... جز صدای جیر جیر ، جیرجیرک ها و قطرات آبی که روی برگ علف ها میریخت صدایی نمیومد...کوک آروم و بی صدا اشک میریزه و قطرات اشکش روی برگ علف ها میریزه ...سکوتی سهمگین حکم فرما بود و کسی چیزی نمیگفت... نور ماه و نور برق های روشن بیمارستان روی صورت کوک نقش بسته بود و محوطه رو روشن کرده بودن ...
یکی از فرماندهان پا پیش میزاره و کنار کوک میشینه اما تا میخواد لب باز کنه کوک سریع میگه : هیسسس ... بزار گریه کنم... بزار تنها باشم ... بزار عذاب بکشم که حقمه ... که حقمه ... (گریه)
فرمانده چیزی نمیگه و بلند میشه و از کوک فاصله میگیره بقیه آروم ازش میپرسن چیشد و فرمانده آروم اشاره میکنه که میخواد گریه کنه و تنها باشه ... و شونه بالا میندازه آروم آروم افراد از کوک فاصله میگیرن و روی صندلیی نزدیک جایی که کوک داشت گریه میکرد نشستن ...
کمی که گذشت کوک بلند میشه و اشک هاش رو پاک میکنه و لنگ لنگان به راه میافته ... که فرمانده ها و بقیه سریع میرن سمتش و کمکش میکنن که راه بره و حرکت کنه ... کوک دوباره با بقیه وارد بیمارستان میشه وبه سمت پذیرش میره و چیزی که پذیرش بهشون میگه حالشون رو از این رو به اون رو میکنه ....
مایل به حمایت بیب ¿
پارت : ۳۱
کوک: فقط بگو حالشون خوبه ...
خانمه: آقای کوک من واقعا متاسفم ما مادرتون رو ساعتی پیش از دست دادیم ...
کوک : نه ... نه ... نه دروغه ... شماها همتون دروغگویینننن!!!(داد)
خانمه: آقای محترم من درکتون میکنم ولی اینجا هم بیمارستان عه لطفا مراعات کنید !
کوک : مراعات هم میکنم فقط بگو حال مامانم خوبهههه ...
خانمه : من واقعا ... متأسفم ما هر کاری از دستمون بر می اومد انجام دادیم ... اما مثل اینکه عمرشون به دنیا نبود ...
کوک : نه ... نه ... من باور نمیکنم ... من میدونم مامان من همین دور و وَراس ...
که فرمانده ها و ... میان و کوک رو اروم میبرن بیرون بیمارستان... کوک روی علف های محوطه بیمارستان میشینه ... جز صدای جیر جیر ، جیرجیرک ها و قطرات آبی که روی برگ علف ها میریخت صدایی نمیومد...کوک آروم و بی صدا اشک میریزه و قطرات اشکش روی برگ علف ها میریزه ...سکوتی سهمگین حکم فرما بود و کسی چیزی نمیگفت... نور ماه و نور برق های روشن بیمارستان روی صورت کوک نقش بسته بود و محوطه رو روشن کرده بودن ...
یکی از فرماندهان پا پیش میزاره و کنار کوک میشینه اما تا میخواد لب باز کنه کوک سریع میگه : هیسسس ... بزار گریه کنم... بزار تنها باشم ... بزار عذاب بکشم که حقمه ... که حقمه ... (گریه)
فرمانده چیزی نمیگه و بلند میشه و از کوک فاصله میگیره بقیه آروم ازش میپرسن چیشد و فرمانده آروم اشاره میکنه که میخواد گریه کنه و تنها باشه ... و شونه بالا میندازه آروم آروم افراد از کوک فاصله میگیرن و روی صندلیی نزدیک جایی که کوک داشت گریه میکرد نشستن ...
کمی که گذشت کوک بلند میشه و اشک هاش رو پاک میکنه و لنگ لنگان به راه میافته ... که فرمانده ها و بقیه سریع میرن سمتش و کمکش میکنن که راه بره و حرکت کنه ... کوک دوباره با بقیه وارد بیمارستان میشه وبه سمت پذیرش میره و چیزی که پذیرش بهشون میگه حالشون رو از این رو به اون رو میکنه ....
مایل به حمایت بیب ¿
۱۸.۸k
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.