من اگر از خواب و خیال تو رد شده بودم که کنون پای لنگ لغات
من اگر از خواب و خیال تو رد شده بودم که کنون پای لنگ لغاتم
دفتره طعنه های تلخت نبود و زنان رویاهایم در صف
بی حوصله گی تو حراج این برگه های نم دار نمیشدند...
آه ای عصای عبرتت بر فرق شکافته شده ی دریای دلم
کی گپ و گفت ما از گلایه خالی و گوشواره ی گریه بر لاله های لبهایمان نبوده ، همیشه ی خدا که سر به سنگ سراب و هامون حسرت نهاده ایم...
اصلا تو از شط شهوت و حرمسرای ماهیان مراد چیزی می دانی
که من بدانم، منی که جز شراب تلخ ترانه های تو و خیال خاموش شانه هایت در شب جامی به لب هایم نزده ام ، کجا خبر دارم از شب جمعه های جنون و جاذبه...
دل من از کنایه های تو کوره ی عذاب شد و دل تو هنوز از چلچراغ چکامه های من محروم.
اگر یگدیگر را بوسیده بودیم که اینگونه در دره ی دوزخِ دوری
رقص آتش نمیکردیم ...
نعل نفرت و ناباوری به رخش رأفت و رحمتت میزنی که چه
که تا کجای این قصه از شعله های آهم برای کودک اینده ات
داستان خورشید بی خاطره ای را بگویی که در خیال تو
سوخت و سوخت و سوخت...
گیرم که مشعل مهرم خاموش شد و قطار قلبت سنگسار کوه غرور شد ، گیریم توانستی قطره ای بر گونه های گریه نریزی
با من بگو سرخی نگاهت را زیر پهنه ی کدام پلک پنهان میکنی
وقتی که در هجمه ی حسرت به چشمان آیینه زل میزنی وتمام زندگیت زار میزند بر شانه های بی کسی...
تا کی نسترن نگاه تو بر خاکستان نمور نغمه های من بی نشان میماند ، تا کی سرو سکوتت سر به آسمان آرزویم می ساید و
ناخن نبودنت چنگ بر سینه ی سودایم میکشد...
باور کن بدنامی زلیخا از قساوت تقدیر بود وگرنه خون انگشتهای
سربریده ی زنان نارنج به دست قصر بوتیفار سرخ تر از هیمه های هوس زلیخا بود...
زخمم را ضماد بزن تا پرده بر زشتی بت زندگی اندازیم
آه ای عبرت اشارت من تبر از شانه ی شعرم بردار که بنای کعبه را با سنگ سیاه سرنوشت نه با سپیدی سلامی صمیمانه بگذاریم تا مردمان هر قبیله ای طواف تمنای ما کنند وتحفه ی حاجت بگیرند...
دستت را بمن بده شتاب عمر ارگ هر عبارتی را می لرزاند
عبادتم را واجب بدان که من خدای بغض های توام
به اشکی مُهر این محراب را تر کن تا بوی خاک نم خورده ی این نغمه ها عطر هفت شهر عشق شود و شامه شیدایان را پرکند...
باور کن که من بی تو هرگز پنجه ی نگاهم را به پنجره ی پگاهی نکشیده ام چنانکه تو هرگز به سوزن سودای دیگری پیراهن
دل پارگی هایت را رفو نکرده ای...
به لبهای من نه به لبهای شعرم لب گذار تا هم از تیزی تیغ تهمت و توهم در امان بمانی و هم از شهد گلواژه های این گلستان گلویی گوارا کنی...
خنجر خصومتت راغلاف کن تا قلعه ی دوستی را بر قله ی عشق بنا کنیم...
دفتره طعنه های تلخت نبود و زنان رویاهایم در صف
بی حوصله گی تو حراج این برگه های نم دار نمیشدند...
آه ای عصای عبرتت بر فرق شکافته شده ی دریای دلم
کی گپ و گفت ما از گلایه خالی و گوشواره ی گریه بر لاله های لبهایمان نبوده ، همیشه ی خدا که سر به سنگ سراب و هامون حسرت نهاده ایم...
اصلا تو از شط شهوت و حرمسرای ماهیان مراد چیزی می دانی
که من بدانم، منی که جز شراب تلخ ترانه های تو و خیال خاموش شانه هایت در شب جامی به لب هایم نزده ام ، کجا خبر دارم از شب جمعه های جنون و جاذبه...
دل من از کنایه های تو کوره ی عذاب شد و دل تو هنوز از چلچراغ چکامه های من محروم.
اگر یگدیگر را بوسیده بودیم که اینگونه در دره ی دوزخِ دوری
رقص آتش نمیکردیم ...
نعل نفرت و ناباوری به رخش رأفت و رحمتت میزنی که چه
که تا کجای این قصه از شعله های آهم برای کودک اینده ات
داستان خورشید بی خاطره ای را بگویی که در خیال تو
سوخت و سوخت و سوخت...
گیرم که مشعل مهرم خاموش شد و قطار قلبت سنگسار کوه غرور شد ، گیریم توانستی قطره ای بر گونه های گریه نریزی
با من بگو سرخی نگاهت را زیر پهنه ی کدام پلک پنهان میکنی
وقتی که در هجمه ی حسرت به چشمان آیینه زل میزنی وتمام زندگیت زار میزند بر شانه های بی کسی...
تا کی نسترن نگاه تو بر خاکستان نمور نغمه های من بی نشان میماند ، تا کی سرو سکوتت سر به آسمان آرزویم می ساید و
ناخن نبودنت چنگ بر سینه ی سودایم میکشد...
باور کن بدنامی زلیخا از قساوت تقدیر بود وگرنه خون انگشتهای
سربریده ی زنان نارنج به دست قصر بوتیفار سرخ تر از هیمه های هوس زلیخا بود...
زخمم را ضماد بزن تا پرده بر زشتی بت زندگی اندازیم
آه ای عبرت اشارت من تبر از شانه ی شعرم بردار که بنای کعبه را با سنگ سیاه سرنوشت نه با سپیدی سلامی صمیمانه بگذاریم تا مردمان هر قبیله ای طواف تمنای ما کنند وتحفه ی حاجت بگیرند...
دستت را بمن بده شتاب عمر ارگ هر عبارتی را می لرزاند
عبادتم را واجب بدان که من خدای بغض های توام
به اشکی مُهر این محراب را تر کن تا بوی خاک نم خورده ی این نغمه ها عطر هفت شهر عشق شود و شامه شیدایان را پرکند...
باور کن که من بی تو هرگز پنجه ی نگاهم را به پنجره ی پگاهی نکشیده ام چنانکه تو هرگز به سوزن سودای دیگری پیراهن
دل پارگی هایت را رفو نکرده ای...
به لبهای من نه به لبهای شعرم لب گذار تا هم از تیزی تیغ تهمت و توهم در امان بمانی و هم از شهد گلواژه های این گلستان گلویی گوارا کنی...
خنجر خصومتت راغلاف کن تا قلعه ی دوستی را بر قله ی عشق بنا کنیم...
۲۸.۷k
۱۲ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.