یک زمانی در زندگی پیش می آید که آدم دلش میخواهد برود گوشه
یک زمانی در زندگی پیش می آید که آدم دلش میخواهد برود گوشه ی دنج اتاقی تاریک در لاک خودش چمباتمه بزند.
نه دیگر گریه کند ، نه لبخندبزند ، نه به جایی زل بزند
نه چیزی را به تماشا بنشیند ، زانوان بی رمقش را سفت بغل بگیرد و در بی صدایی مطلق به ضرب آهنگ آخرین جمله
از دهان عشقی که از دست رفت ، رقص مردن را در مغزش شروع کند...
پیش از تکرار خوره وار این سوالات یخ زده ی همیشگی که
چرا رفت؟
چرا ماندم؟
چرا من از تمام دنیا فقط او را میخواستم؟
و او از تمام دنیا تنها مرا نخواست؟
چرا او با من نخندید؟
چرا من همیشه بی او گریستم؟
چرا نشد ، چرا نماند؟
چرا به کجای این دنیا بر میخورد اگر تنها برای لحظه ای کوتاه سرم را بر شانه هایش میگذاشت و دستش را بر گونه های نمناکم با زمزمه ی این جمله که " ازمرگ نترس آغوش من عزرائیل زیبایی ست که به تو آرامش ابدی میبخشد".
نمیفهم کجای این آرزو آنقدر بزرگ بود که در مغز کوچک دنیا جا نشد...
اما
من یک مبارزم از لهیدگی برمیخزم دوباره خودم راباز مییابم
چرا که من عاشقم و در قلب خود دنیایی از عشق دارم
دنیایی زیبا مافوق تصور...
از عشق است که اشکهایم را به شعر بدل میکنم...
صدایی در من است که صولت تمام سپیده ها را با خود دارد
من به زورق ظریفی از ذکاوت سوارم و ظلمات را در می نوردم.
آرامشم را به آبهای متلاطمی بخشیدم که کویری در انتظار داشتند
و با بخششم از بخل خورشید گذشتم و به آسمان عبرت رسیدم...
عشق آیینه نیست که هرآنچه میدهی به تو باز پس دهد
در عشق نوش میدهی و نیش میگیری ، با اینهمه نیاز آدمیست برای زیستن در رویا و لحظاتی فارغ از غم ، پرواز کردن و رهایی...
من بجای تمام دوستم نداشتن هایش دوستش دارم
و همین کافی ست
برای خدای خلوت خود شدن
برای شکوفایی
برای متولد شدن
برای "عشق"
#شرح#حال
نه دیگر گریه کند ، نه لبخندبزند ، نه به جایی زل بزند
نه چیزی را به تماشا بنشیند ، زانوان بی رمقش را سفت بغل بگیرد و در بی صدایی مطلق به ضرب آهنگ آخرین جمله
از دهان عشقی که از دست رفت ، رقص مردن را در مغزش شروع کند...
پیش از تکرار خوره وار این سوالات یخ زده ی همیشگی که
چرا رفت؟
چرا ماندم؟
چرا من از تمام دنیا فقط او را میخواستم؟
و او از تمام دنیا تنها مرا نخواست؟
چرا او با من نخندید؟
چرا من همیشه بی او گریستم؟
چرا نشد ، چرا نماند؟
چرا به کجای این دنیا بر میخورد اگر تنها برای لحظه ای کوتاه سرم را بر شانه هایش میگذاشت و دستش را بر گونه های نمناکم با زمزمه ی این جمله که " ازمرگ نترس آغوش من عزرائیل زیبایی ست که به تو آرامش ابدی میبخشد".
نمیفهم کجای این آرزو آنقدر بزرگ بود که در مغز کوچک دنیا جا نشد...
اما
من یک مبارزم از لهیدگی برمیخزم دوباره خودم راباز مییابم
چرا که من عاشقم و در قلب خود دنیایی از عشق دارم
دنیایی زیبا مافوق تصور...
از عشق است که اشکهایم را به شعر بدل میکنم...
صدایی در من است که صولت تمام سپیده ها را با خود دارد
من به زورق ظریفی از ذکاوت سوارم و ظلمات را در می نوردم.
آرامشم را به آبهای متلاطمی بخشیدم که کویری در انتظار داشتند
و با بخششم از بخل خورشید گذشتم و به آسمان عبرت رسیدم...
عشق آیینه نیست که هرآنچه میدهی به تو باز پس دهد
در عشق نوش میدهی و نیش میگیری ، با اینهمه نیاز آدمیست برای زیستن در رویا و لحظاتی فارغ از غم ، پرواز کردن و رهایی...
من بجای تمام دوستم نداشتن هایش دوستش دارم
و همین کافی ست
برای خدای خلوت خود شدن
برای شکوفایی
برای متولد شدن
برای "عشق"
#شرح#حال
۱۸.۶k
۱۲ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.