Between ashes and light
⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣
the last part (۲۱)
اشک در چشمان باکوگو جمع شد.
برای لحظهای نتوانست حرف بزند.
دستش را دراز کرد و بازوی دکو را لمس کرد و این بار، بدنش گرم بود.
زنده. واقعی.
نور اطرافشان محو شد.
فقط آن دو ماندند، میان سکوت شب.
میدوریا آرام گفت:
«من برگشتم... چون یه نفر هنوز منتظرم.»
باکوگو نفس عمیقی کشید. صدایش شکست، اما لبخند زد:
«لعنتی... حتی مرگم ازت شکست خورد.»
صبح روز بعد، وقتی خورشید از افق بالا آمد، صدای خندهی دو قهرمان دوباره در حیاط یو. ای پیچید.
اما حالا در نگاهشان، چیزی تازه بود ، آرامشِ کسانی که فهمیدهاند:
**عشق، مرگ را شکست میدهد.**
و هیچ جنگی، حتی بزرگترینشان، نمیتواند نوری را که از دلِ قلب میتابد خاموش کند.
━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━☆
پایان فصل اول😭🫂🥹🎀🎀🎀🎀
بچه فصل دوم شاید روز ها بعد و یا هفته ها بعد تر بنویسم ☺☺☺☺
the last part (۲۱)
اشک در چشمان باکوگو جمع شد.
برای لحظهای نتوانست حرف بزند.
دستش را دراز کرد و بازوی دکو را لمس کرد و این بار، بدنش گرم بود.
زنده. واقعی.
نور اطرافشان محو شد.
فقط آن دو ماندند، میان سکوت شب.
میدوریا آرام گفت:
«من برگشتم... چون یه نفر هنوز منتظرم.»
باکوگو نفس عمیقی کشید. صدایش شکست، اما لبخند زد:
«لعنتی... حتی مرگم ازت شکست خورد.»
صبح روز بعد، وقتی خورشید از افق بالا آمد، صدای خندهی دو قهرمان دوباره در حیاط یو. ای پیچید.
اما حالا در نگاهشان، چیزی تازه بود ، آرامشِ کسانی که فهمیدهاند:
**عشق، مرگ را شکست میدهد.**
و هیچ جنگی، حتی بزرگترینشان، نمیتواند نوری را که از دلِ قلب میتابد خاموش کند.
━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━☆
پایان فصل اول😭🫂🥹🎀🎀🎀🎀
بچه فصل دوم شاید روز ها بعد و یا هفته ها بعد تر بنویسم ☺☺☺☺
- ۲۴۳
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط