Between ashes and light
⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣
part ۲۰
در مرکز نور، پیکری روی زمین بود. نیمهشفاف، اما واقعی.
صدایش لرزید:
«... ایزوکو؟»
پیکر آرام بلند شد. چشمان سبزش درخشانتر از همیشه بودند.
اما نه با قدرت، بلکه با آرامشی دیگر.
لبخند زد —
آن لبخند همیشگی، اما این بار چیزی در آن متفاوت بود.
در نورش، ترسی نبود، فقط فهم.
باکوگو جلو رفت، دستانش را لرزان دراز کرد.
«دِکو... زندهای؟ این واقعیه؟!»
میدوریا به او نگاه کرد.
صدایش نرم بود، مثل نسیمی میان تاریکی:
«من... رفتم. اما عشق، نذاشت بمیرم. اون دو کلمه... هشدار نبودن، باکوگو… معنیشون این بود: عشق، از مرگ هم قویتره.»
اشک در چشمان باکوگو جمع شد.
برای لحظهای نتوانست حرف بزند.
دستش را دراز کرد و بازوی دکو را لمس کرد و این بار، بدنش گرم بود.
زنده. واقعی.
نور اطرافشان محو شد.
فقط آن دو ماندند، میان سکوت شب.
━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━☆
خیلی دوست داشتم که یه بار یه شخصیت رو هی بکشم هی زنده کنم و مثل اینکه ایزوکو شایسته ی این نقش بود😃🤲
part ۲۰
در مرکز نور، پیکری روی زمین بود. نیمهشفاف، اما واقعی.
صدایش لرزید:
«... ایزوکو؟»
پیکر آرام بلند شد. چشمان سبزش درخشانتر از همیشه بودند.
اما نه با قدرت، بلکه با آرامشی دیگر.
لبخند زد —
آن لبخند همیشگی، اما این بار چیزی در آن متفاوت بود.
در نورش، ترسی نبود، فقط فهم.
باکوگو جلو رفت، دستانش را لرزان دراز کرد.
«دِکو... زندهای؟ این واقعیه؟!»
میدوریا به او نگاه کرد.
صدایش نرم بود، مثل نسیمی میان تاریکی:
«من... رفتم. اما عشق، نذاشت بمیرم. اون دو کلمه... هشدار نبودن، باکوگو… معنیشون این بود: عشق، از مرگ هم قویتره.»
اشک در چشمان باکوگو جمع شد.
برای لحظهای نتوانست حرف بزند.
دستش را دراز کرد و بازوی دکو را لمس کرد و این بار، بدنش گرم بود.
زنده. واقعی.
نور اطرافشان محو شد.
فقط آن دو ماندند، میان سکوت شب.
━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━☆
خیلی دوست داشتم که یه بار یه شخصیت رو هی بکشم هی زنده کنم و مثل اینکه ایزوکو شایسته ی این نقش بود😃🤲
- ۱۰۳
- ۲۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط