Between ashes and light
⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣
part ۱۸
اما به محض تماس دستش
میدوریا بیصدا روی زمین افتاد.
چشمانش نیمهباز، لبهایش میلرزیدند.
و در حالی که خون اندکی از گوشهی دهانش پایین میآمد، فقط دو کلمه را تکرار کرد:
«عشق... مرگ...»
صدایش خفه، شکسته، اما پر از درد بود.
«عشق...مرگ...عشق...مرگ...عشق...مرگ.......»
باکوگو وحشتزده زانو زد، او را در آغوش گرفت.
«نه... نه، لعنتی، نه الان! دِکو، با من حرف بزن!»
اما صدا خاموش شد.
لبهای میدوریا بیحرکت ماندند.
چشمانش بسته شدند.
دستهای باکوگو لرزیدند، نفسش برید.
صدای مانیتور بیسیم او پر شد از فریادهای دوستانشان:
«باکوگو! وضعیت دکو چیه؟!»
اما او نمیتوانست پاسخ دهد.
سرش را بلند کرد و فریاد زد، فریادی که از عمق جانش بیرون آمد:
«ایـــــــزوکووووووووووووو!»
صدایش در سراسر میدان طنین انداخت.
زمین زیر پایش لرزید.
و در همان لحظه، آخرین ذره امید از چشمان قهرمانان رفت.
━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━☆
بفرمایید پارت جدید بقولید😔👈👉💔
میخام کاری کنم از استرس بمیرید، یاح یاح یاااااااااححححح
part ۱۸
اما به محض تماس دستش
میدوریا بیصدا روی زمین افتاد.
چشمانش نیمهباز، لبهایش میلرزیدند.
و در حالی که خون اندکی از گوشهی دهانش پایین میآمد، فقط دو کلمه را تکرار کرد:
«عشق... مرگ...»
صدایش خفه، شکسته، اما پر از درد بود.
«عشق...مرگ...عشق...مرگ...عشق...مرگ.......»
باکوگو وحشتزده زانو زد، او را در آغوش گرفت.
«نه... نه، لعنتی، نه الان! دِکو، با من حرف بزن!»
اما صدا خاموش شد.
لبهای میدوریا بیحرکت ماندند.
چشمانش بسته شدند.
دستهای باکوگو لرزیدند، نفسش برید.
صدای مانیتور بیسیم او پر شد از فریادهای دوستانشان:
«باکوگو! وضعیت دکو چیه؟!»
اما او نمیتوانست پاسخ دهد.
سرش را بلند کرد و فریاد زد، فریادی که از عمق جانش بیرون آمد:
«ایـــــــزوکووووووووووووو!»
صدایش در سراسر میدان طنین انداخت.
زمین زیر پایش لرزید.
و در همان لحظه، آخرین ذره امید از چشمان قهرمانان رفت.
━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━☆
بفرمایید پارت جدید بقولید😔👈👉💔
میخام کاری کنم از استرس بمیرید، یاح یاح یاااااااااححححح
- ۱۴۸
- ۱۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط