رمانماهک پارت

#رمان_ماهک #پارت_188
با اومدن ارش لبخندی زدم و گوشیو گزاشتم کنار اون هم با مهربونی کنارم خوابید و دستمو گرفت توی دستشو چشماشو بست.

من هم با حس ارامشی چشمامو بستم و خوابیدم.

صبح که بیدار شدیم صبحانه رو باهم اماده کردیم و مشغول خوردن بودیم که ارش گفت سمیراخانوم و مش رحمت امروز برمیگردن.

بعد از صبحانه به اتاقم رفتم و شروع کردم به خوندن درسای عقب مونده و تا وقت ناهار از پشت میزم بلند نشدم.

نزدیکای ظهر ارش اومد توی اتاق با دیدنش لبخند دندون نمایی زدم و از همون پشت براش مثل بچها بال بال میزدم خودشم خندش گرفته بود اومد سمتم و با یه حرکت از روی صندلیم بلندم کرد گرفتم بغلش و بردم توی اشپزخونه.

کلی صورتشو بوسیدم و اون هم فقط از کارای من میخندید هرزگاهی هم دستمو توی موهاش میبردم و توی دلم قربون صدقه موهاش میرفتم که غر میزد که نکن جلومو نمیبینم میندازمت یهو.

ناهار رو از بیرون سفارش داده بود و مشغول خوردن بودیم که گفتم ارش توکه تا اخر عید دیگه سرکار نمیری درسته؟

سری تکون داد و گفت متاسفانه چهار روزی باید برم و بعد از اون دیگه 12م و 13م نمیرم و بعد از 13م هم که دو سه روزی تعطیلی هست.

با لب و لوچه اویزون بش نگاه میکردم که بینیمو کشید و گفت تو مگه کنکوری نیستی خانم بشین درساتو بخون در عوض 13م با امیر و ترانه میریم ددر خوبه؟

میز ناهار رو ارش جمع کرد و من هم رفتم توی اتاق و به ارش گفتم که یکساعت دیگه بیدارم کنه و خوابیدم.

بعد از اینکه بیدارم کرد سر و وضعمو درست کردم و رفتم پایین سمیرا خانوم سفت بغلم کرد و کلی اظهار دلتنگی کرد منم کلی لپای تپل نرمشو بوسیدم و شوخی کردم باهاشون.

تاشب ارش مشغول انجام کاراش بود و من هم مشغول درس خوندن و بعد از شام هم فقط حمله ور شدیم به سمت لالا و انقدر هردو خسته بودیم که فقط میخواستیم بخوابیم.

〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
دیدگاه ها (۷۷)

#رمان_ماهک #پارت_187 دستمو به ضریح گرفتم و سرمو چسبوندم بهش ...

#رمان_ماهک #پارت_186 با تکون وحشتناکی از خواب پریدم و نشستم ...

قهوه تلخویو چویا تقریبا رسیده بودیم نگاهم به چشمه وسط جنگل خ...

قهوه تلخپارت ۵۸ ویو چویا با بوی خوبی چشمام رو باز کردم. دازا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط