حسین آقا، همسایه مون، می گفت :
حسین آقا، همسایه مون، می گفت :
دلبر وقتی بچه بود خیلی خوشگل بود.
ولی زِر میزد!
دلبر از وقتی خوشگل شد که ما عاشقش شدیم.
ینی ما وقتی دیدیم داره خوشگل میشه عاشقش شدیم.
توو دانشگاه زیست خونده بودیم.
سیرِ تکاملی همه حیوونا رو از حفظ بودیم.
حتی آدما رو.
واسه همین وقتی رسیدیم به دلبر ،
فهمیدیم الآناس که خوشگل بشه و موقعشه که عاشقش بشیم!
صدایِ بیل میکانیکی از صبح امونمون رو بریده.
دلبر گوشش دیگه نمیشنفه.
مام از بس داد زدیم که صدامون برسه بهش،
گلومون سوز میده.
دارن پیاده رو های کوچه رو بازسازی میکنن.
این سروصداها واسه همونه.
انقد که با دلبر روو این موزاییکا رفتیم و اومدیم ،
رنگ و روشون رفته!
دلبر از توو یخچال یدونه سیب برمیداره
و میاد پیشمون میشینه.
چاقو رو گرفته دستش و داره سیبُ پوس میکنه که صداش میکنیم.
زل میزنه توو چشامون.
از اینکه صداش زدیم پشیمون میشیم!
حواسمون نبود که چشاش اذیتمون میکنه.
ولی خب چه میشه کرد.
این چشا به پامون نوشته شده.
یجورایی حکم آشِ کشکِ خاله اس.
دلبر هنوز زل زده توو چشمون.
میگیم "دِ لامصب روتو کن اونور!
از همون اول که این چشای وحشیت رو دیدیم
نفهمیدیم چطور شد رامش شدیم.
میشه بگی چطور راممون کردی با این چشات؟"
دلبر چیزی نمیگه. فقط میخنده...
صدا بیل میکانیکی دیگه نمیاد.
همه چی آرومه.
دلبر لم داده رو مبل و خوابش برده.
چشاش بسته اس...
خیلی دوس داریم بفهمیم که راز این چشای مشکی چیه.
ولی این چیزا از عهده ی مغزِ نصفه نیمه ی ما خارجه.
ما که معلومه چرا عاشقش شدیم.
ولی اینکه چطور شد که دلِ دلبر پیشمون گیر کرد ،
هنوز واسمون مجهوله.
آخه اون نه میدونست چشامون چه رنگیه،
نه سیرِ تکاملیِ حیوونا رو از حفظ بود...
#کامل_غلامی #دلبر_سیب_دار
دلبر وقتی بچه بود خیلی خوشگل بود.
ولی زِر میزد!
دلبر از وقتی خوشگل شد که ما عاشقش شدیم.
ینی ما وقتی دیدیم داره خوشگل میشه عاشقش شدیم.
توو دانشگاه زیست خونده بودیم.
سیرِ تکاملی همه حیوونا رو از حفظ بودیم.
حتی آدما رو.
واسه همین وقتی رسیدیم به دلبر ،
فهمیدیم الآناس که خوشگل بشه و موقعشه که عاشقش بشیم!
صدایِ بیل میکانیکی از صبح امونمون رو بریده.
دلبر گوشش دیگه نمیشنفه.
مام از بس داد زدیم که صدامون برسه بهش،
گلومون سوز میده.
دارن پیاده رو های کوچه رو بازسازی میکنن.
این سروصداها واسه همونه.
انقد که با دلبر روو این موزاییکا رفتیم و اومدیم ،
رنگ و روشون رفته!
دلبر از توو یخچال یدونه سیب برمیداره
و میاد پیشمون میشینه.
چاقو رو گرفته دستش و داره سیبُ پوس میکنه که صداش میکنیم.
زل میزنه توو چشامون.
از اینکه صداش زدیم پشیمون میشیم!
حواسمون نبود که چشاش اذیتمون میکنه.
ولی خب چه میشه کرد.
این چشا به پامون نوشته شده.
یجورایی حکم آشِ کشکِ خاله اس.
دلبر هنوز زل زده توو چشمون.
میگیم "دِ لامصب روتو کن اونور!
از همون اول که این چشای وحشیت رو دیدیم
نفهمیدیم چطور شد رامش شدیم.
میشه بگی چطور راممون کردی با این چشات؟"
دلبر چیزی نمیگه. فقط میخنده...
صدا بیل میکانیکی دیگه نمیاد.
همه چی آرومه.
دلبر لم داده رو مبل و خوابش برده.
چشاش بسته اس...
خیلی دوس داریم بفهمیم که راز این چشای مشکی چیه.
ولی این چیزا از عهده ی مغزِ نصفه نیمه ی ما خارجه.
ما که معلومه چرا عاشقش شدیم.
ولی اینکه چطور شد که دلِ دلبر پیشمون گیر کرد ،
هنوز واسمون مجهوله.
آخه اون نه میدونست چشامون چه رنگیه،
نه سیرِ تکاملیِ حیوونا رو از حفظ بود...
#کامل_غلامی #دلبر_سیب_دار
۳.۹k
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.