part 73
part 73
یک هفته بعد:
تارا-اشکان شده بود کابوس شبم
جنازه ی اشکان روز بعدش پیدا کردن
میتونستم فرار کنم ولی من نمیتونستم
به همین راحتی یه فراری باشم
تو این مدت زیاد عرفان و ندیدم
نمیخواستم نزدیکش باشم
اون دوسم داشت ولی من نه
نمیدونستم باید چیکار میکردم
توکلاس بودم ولی اصلا نمیتونستمتمرکز کنم و تدریس خوبی داشته باشم
هی به ساعت نگاه میکردم بلاخره تایم کلاسم تموم
رفتم خونه
یه لیوان اب خوردم
که زنگ در خورد این روزا با هر زنگ در باهر زنگ تلفن
دلم هوری میریخت
رفتم دربازکردم
دوتا مرده با یونیفورم پلیس بودن
قلبم داشت وایمیستاد
یک ربع بعد:
تارا-تو آگاهی نشسته بودم
تویه اتاق بازجویی
یاد وقتی افتادم
که برای کارای پانیذ
بازجویم کردن
کاش الان علی بود
بهم دل داری میدادی
د لعنتی تو گفتی همیشه کنارمی ولی
الان نیستی
تارا داشتم ناخونام و میجویدم که یهمرده اومد تو
ازم بازجویی کردن میدونستم الکی دروغ گفتن فایده ای نداشت
براهمین تموم واقعیت و براشون تعریف
هرجوری میشد باید ثابت میکردم که
از قصد نبوده
خیلی ترسیده بودم اشک چشام بند نمیومد و دلم میخواست تو اغوش ینفر کلی گریه کنم
متنفرم ازاین زندگی
شب و بردنم به بازداشتگاه
فردا صبح:
تارا-مامور اومدش و صدام کرد
من و بردن
دوباره تو همون اتاق بازجویی
عرفان با یه خانومی اونجا بود که
نمیشناختمش
عرفان-ازجام پاشدم خوبی تارا
تارا-باسرم تایید کردم و نشستم
عرفان-منم نشستم کنارش
خانم-سلام من برتا ملور هستم
وکیلت خوب تااونجایی که میدونم تو همچیو اعترااف کردی درسته(به زبان آلمانی)
تارا-باسرم تایید کردم
کمکم میکنید دیگه
برتا-معلومه من اینجام تا بهت کمک کنم
خوب تارا میشه هرچی اتفاق افتاد
و دوباره برای من موبمو تکرار کنی
هراتفاق کوچیکی رنکته ای میتونه کمکت کنه پس خوب تمرکز کن
تارا-خوب یکی از همکارام توی آکادمی بهم پیشنهاد
داد که توی کشتی تفریحی دوستش گیتار بیس بزنم
من از بچگی عاشق اجرا بودم ولی توایران
گیتار بیس نمیونستم اجرا کنم بخاطر همین قبول کردم
مهمونی کشتی ساعت9شروع میشد
من ساعت6به گفته دوستم اونجا بودم
برتا-دوستتم بوداسمش چیه
تارا-نه نبود اسمش
کلارا
هرچی میگفتم برتا یادداشت میکرد
ادامه دادم خوب ساعت6 رسیدم کشی
دقیقا6بود
یکی ازخدمه های کشتی من و به بقیه گروه معرفی کرد بعدشم برای اجرا تمرین کردیم همه نوشیدنی میخوردن ولی من تنها بودنی دوست ندارم الکل و اینجور چیزا بخورم براهمین من ابیمیوه خوردم و بعدش ساعت9 اومد مهمونا بیشتر دخترا و پسرای جونی بودن که وایب خوبی نمیدادن
یه طور عجیبی بودن مثلا خیلی راحت باهام ارتباط برقرار میکرد ن و حس خوبی نسبت بهش نداشتم حتی تو فکر این بودم دیگه نیام برا اجرا
ساعت11 مهمونی تموم شد همه مست بودن
دیگه داشتم از کشتی میرفتم بیرون که یکی ازبچه های بند اسمش
میلی اره میلی بود
بهم گفت که برم طبقه پاییت صاحب کشتی کارم داره...
#زخم_بازمن#علی_یاسینی#رمان
یک هفته بعد:
تارا-اشکان شده بود کابوس شبم
جنازه ی اشکان روز بعدش پیدا کردن
میتونستم فرار کنم ولی من نمیتونستم
به همین راحتی یه فراری باشم
تو این مدت زیاد عرفان و ندیدم
نمیخواستم نزدیکش باشم
اون دوسم داشت ولی من نه
نمیدونستم باید چیکار میکردم
توکلاس بودم ولی اصلا نمیتونستمتمرکز کنم و تدریس خوبی داشته باشم
هی به ساعت نگاه میکردم بلاخره تایم کلاسم تموم
رفتم خونه
یه لیوان اب خوردم
که زنگ در خورد این روزا با هر زنگ در باهر زنگ تلفن
دلم هوری میریخت
رفتم دربازکردم
دوتا مرده با یونیفورم پلیس بودن
قلبم داشت وایمیستاد
یک ربع بعد:
تارا-تو آگاهی نشسته بودم
تویه اتاق بازجویی
یاد وقتی افتادم
که برای کارای پانیذ
بازجویم کردن
کاش الان علی بود
بهم دل داری میدادی
د لعنتی تو گفتی همیشه کنارمی ولی
الان نیستی
تارا داشتم ناخونام و میجویدم که یهمرده اومد تو
ازم بازجویی کردن میدونستم الکی دروغ گفتن فایده ای نداشت
براهمین تموم واقعیت و براشون تعریف
هرجوری میشد باید ثابت میکردم که
از قصد نبوده
خیلی ترسیده بودم اشک چشام بند نمیومد و دلم میخواست تو اغوش ینفر کلی گریه کنم
متنفرم ازاین زندگی
شب و بردنم به بازداشتگاه
فردا صبح:
تارا-مامور اومدش و صدام کرد
من و بردن
دوباره تو همون اتاق بازجویی
عرفان با یه خانومی اونجا بود که
نمیشناختمش
عرفان-ازجام پاشدم خوبی تارا
تارا-باسرم تایید کردم و نشستم
عرفان-منم نشستم کنارش
خانم-سلام من برتا ملور هستم
وکیلت خوب تااونجایی که میدونم تو همچیو اعترااف کردی درسته(به زبان آلمانی)
تارا-باسرم تایید کردم
کمکم میکنید دیگه
برتا-معلومه من اینجام تا بهت کمک کنم
خوب تارا میشه هرچی اتفاق افتاد
و دوباره برای من موبمو تکرار کنی
هراتفاق کوچیکی رنکته ای میتونه کمکت کنه پس خوب تمرکز کن
تارا-خوب یکی از همکارام توی آکادمی بهم پیشنهاد
داد که توی کشتی تفریحی دوستش گیتار بیس بزنم
من از بچگی عاشق اجرا بودم ولی توایران
گیتار بیس نمیونستم اجرا کنم بخاطر همین قبول کردم
مهمونی کشتی ساعت9شروع میشد
من ساعت6به گفته دوستم اونجا بودم
برتا-دوستتم بوداسمش چیه
تارا-نه نبود اسمش
کلارا
هرچی میگفتم برتا یادداشت میکرد
ادامه دادم خوب ساعت6 رسیدم کشی
دقیقا6بود
یکی ازخدمه های کشتی من و به بقیه گروه معرفی کرد بعدشم برای اجرا تمرین کردیم همه نوشیدنی میخوردن ولی من تنها بودنی دوست ندارم الکل و اینجور چیزا بخورم براهمین من ابیمیوه خوردم و بعدش ساعت9 اومد مهمونا بیشتر دخترا و پسرای جونی بودن که وایب خوبی نمیدادن
یه طور عجیبی بودن مثلا خیلی راحت باهام ارتباط برقرار میکرد ن و حس خوبی نسبت بهش نداشتم حتی تو فکر این بودم دیگه نیام برا اجرا
ساعت11 مهمونی تموم شد همه مست بودن
دیگه داشتم از کشتی میرفتم بیرون که یکی ازبچه های بند اسمش
میلی اره میلی بود
بهم گفت که برم طبقه پاییت صاحب کشتی کارم داره...
#زخم_بازمن#علی_یاسینی#رمان
۲.۹k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.