آن سوی آینه
آن سوی آینه
P7
اون ...اون چه جونوریه؟؟
(ویو ا.ت)
رفتم پایین و خداحافظی کردم
از خونه اومدم بیرون
توی راه مدرسه بودم
؟؟؟!؟!
اون ....اون....اینجاست؟؟؟
_ اره من اینجام
برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم
اره واقعا اینجا بود
چرا..چرا میتونم حضورش رو حس کنم ؟
انگار به چیزی بهم میگه اون اینجاست
_ به خاطر همینه که ازت خوشم میاد
+ چ..چی؟
_ تو با بقیه فرق داری...تو از من نمیترسی ...
از کجا میدونم خب اینا رو ؟ شاید بترسم ازش
_ میدونم حتی بهتر از خودت میدونم که نمیترسی
+ ...میشه...از خواندن ذهنم دست برداری؟
_ حقیقتش من ذهنت رو نمیخونم ...میشنومش
+ چ...چی؟
_ صداتو میشنوم
+ عجیبه
داشتیم با هم به سمت مدرسه میرفتیم که یکی از بچه های مدرسه اومد سمتم
×هی ....ا.ت.... این آقا خوشگله کیه؟ دوست پسرته؟ولی سنش ازت خیلی بیشتره
+ ...سوبیننن.....بس کن...
_ (پوزخند)
_ ا.ت....اسم قشنگیه...(زیر لب)
نگاهی بهش کردم
با چشمانی گرم بهم نگاه میکرد
اون اصلا شبیه یک شیطان نبود
بیشتر شبیه فرشته هایی بود که سختی کشیدن
انگار روز های سختی رو پشت سر گذاشته بود
چشماش خسته بودن ....خسته تر از چیزی که فکر کنی
دلم میخواست توی چشماش غرق بشم ...انقدر زیبا بود که میتونستم ماه رو برای مثال بزنم
_ خب من میرم دیگه
+ میری؟!
_ هوم...میخوای داخل مدرسه هم بیام ؟
+ ن..نه...خب..اگه کار داری میتونی بری
اومد سمتم
منو محکم توی بغلش گرفت و بوسه ای از سرم زد
_ مراقب خودت باش
و رفت
بعد رفتنش انگار همه چی تغییر کرد
انگار کوهی از غم روی شونه هام نشستن
چرا؟؟؟
چرا باید اینجوری باشم؟
من هنوز چند روزه دیدمش....حالا اینطوری بهش دل بستم
نه ...ا.ت....به خودت بیا....اون شیطانه....اون موجود کثیفیه...باید ازش دوری کنی
شرط
۳۰ تا لایک
۱۰ تا فالور
P7
اون ...اون چه جونوریه؟؟
(ویو ا.ت)
رفتم پایین و خداحافظی کردم
از خونه اومدم بیرون
توی راه مدرسه بودم
؟؟؟!؟!
اون ....اون....اینجاست؟؟؟
_ اره من اینجام
برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم
اره واقعا اینجا بود
چرا..چرا میتونم حضورش رو حس کنم ؟
انگار به چیزی بهم میگه اون اینجاست
_ به خاطر همینه که ازت خوشم میاد
+ چ..چی؟
_ تو با بقیه فرق داری...تو از من نمیترسی ...
از کجا میدونم خب اینا رو ؟ شاید بترسم ازش
_ میدونم حتی بهتر از خودت میدونم که نمیترسی
+ ...میشه...از خواندن ذهنم دست برداری؟
_ حقیقتش من ذهنت رو نمیخونم ...میشنومش
+ چ...چی؟
_ صداتو میشنوم
+ عجیبه
داشتیم با هم به سمت مدرسه میرفتیم که یکی از بچه های مدرسه اومد سمتم
×هی ....ا.ت.... این آقا خوشگله کیه؟ دوست پسرته؟ولی سنش ازت خیلی بیشتره
+ ...سوبیننن.....بس کن...
_ (پوزخند)
_ ا.ت....اسم قشنگیه...(زیر لب)
نگاهی بهش کردم
با چشمانی گرم بهم نگاه میکرد
اون اصلا شبیه یک شیطان نبود
بیشتر شبیه فرشته هایی بود که سختی کشیدن
انگار روز های سختی رو پشت سر گذاشته بود
چشماش خسته بودن ....خسته تر از چیزی که فکر کنی
دلم میخواست توی چشماش غرق بشم ...انقدر زیبا بود که میتونستم ماه رو برای مثال بزنم
_ خب من میرم دیگه
+ میری؟!
_ هوم...میخوای داخل مدرسه هم بیام ؟
+ ن..نه...خب..اگه کار داری میتونی بری
اومد سمتم
منو محکم توی بغلش گرفت و بوسه ای از سرم زد
_ مراقب خودت باش
و رفت
بعد رفتنش انگار همه چی تغییر کرد
انگار کوهی از غم روی شونه هام نشستن
چرا؟؟؟
چرا باید اینجوری باشم؟
من هنوز چند روزه دیدمش....حالا اینطوری بهش دل بستم
نه ...ا.ت....به خودت بیا....اون شیطانه....اون موجود کثیفیه...باید ازش دوری کنی
شرط
۳۰ تا لایک
۱۰ تا فالور
- ۱۳.۷k
- ۰۹ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط