My fucking life/part:20🍾
My fucking life/part:20🍾
کوک:بیب...بیا پایه باشیم!!
ات:نه کوک...لطفا...(میخنده)
کوک:بیا بیا بیب(بغلش میکنه و روی کابینت میزارتش)
ات:ددی آخه...
کوک:هیشش(شروع میکنه به مارک کردن ات)
ات ویو:
وقتی ات شروع کرد به مارک کردن گردنم حسابی دلم بچه خواست...منظورمو که میدونید😂...خیلی خیلی اون هات بود...منم فقط خواستم پایه باشم و یکم باهاش خوش بگذرونم پس شروع کردم به همراهی کردنش و بوسیدنش
ات:یااا...ددی گردنم...
کوک:میخوام روش امضای خودمو بزنم
ات:اوممم....باشه(با ناله های ریز)
کوک:بیا کم کم بریم روی تخت!
ات:بریم ددی...
کوک:بیبی خودمیی(بغلش میکنه و به اتاق میبرتش)
ات:کوک...من بچه میخوام...
کوک:بچه؟...مطمئنی؟!
ات:مطمئنم
کوک:(درحالی که داره لباساشو در میاره)دختر یا پسر؟
ات:(درحالی که محو بدن محشر کوک شده)اووم مهم فقط سلا...متیشه(متیشه رو بلندتر میگه)
کوک:باشه بیب...پس بیا شروع کنیمش
راوی:کوک شروع به مارک کردن ات و بوسیدن لبهاش با تمام وجودش میکنه و کم کم لباس های ات رو در میاره...بعد از چند دقیقه کامل لخت میشن و شروع به کار میکنن
ات:دوست دارم ددییی
کوک:منم دوست دارم بیبی
ات ویو:
بعد از جمله ی دوستت دارم که کوک گفت...کوک شروع کرد و دیک بزرگش رو توی بدنم فرو کرد...بهش یکم عادت کرده بودم ولی خب بازم دردش خیلی زیاد بود...دردش رو تا زیر نافم حس میکردم ولی خوب بود...راستش کوک کارش خیلی خوبه...مثل اینکه میدونه باید چیکار کنه!!
راوی:کوک و ات بعد چند راند ار/ضا شدن(استغفرلااا😞😂)
کوک:چشم خوشگل من،دوست دارم!!
ات:منم دوست دارم ددی من...
کوک:خب چطوره یه مدت طولانی استراحت کنیم؟
ات:موافقم(میپره بغل کوک)
کوک:اوهه بیبی من دلش برای بغلم تنگ شده بود...
ات:اوووم ددییی(بچگونه)
راوی:کوک و ات به دو برابر تلاش هاشون میخوابن تو خونه و ساعت ۱۱ شب ات از خواب بیدار میشه و توی آشپزخونه شروع به پختن غذا میکنه تا کوک بیدار شه...غذای مورد علاقه ی کوک غذاهای آردیه پس توکبوکی درست کرد...و رفت که کوک رو بیدار کنه
کوک:بیب...بیا پایه باشیم!!
ات:نه کوک...لطفا...(میخنده)
کوک:بیا بیا بیب(بغلش میکنه و روی کابینت میزارتش)
ات:ددی آخه...
کوک:هیشش(شروع میکنه به مارک کردن ات)
ات ویو:
وقتی ات شروع کرد به مارک کردن گردنم حسابی دلم بچه خواست...منظورمو که میدونید😂...خیلی خیلی اون هات بود...منم فقط خواستم پایه باشم و یکم باهاش خوش بگذرونم پس شروع کردم به همراهی کردنش و بوسیدنش
ات:یااا...ددی گردنم...
کوک:میخوام روش امضای خودمو بزنم
ات:اوممم....باشه(با ناله های ریز)
کوک:بیا کم کم بریم روی تخت!
ات:بریم ددی...
کوک:بیبی خودمیی(بغلش میکنه و به اتاق میبرتش)
ات:کوک...من بچه میخوام...
کوک:بچه؟...مطمئنی؟!
ات:مطمئنم
کوک:(درحالی که داره لباساشو در میاره)دختر یا پسر؟
ات:(درحالی که محو بدن محشر کوک شده)اووم مهم فقط سلا...متیشه(متیشه رو بلندتر میگه)
کوک:باشه بیب...پس بیا شروع کنیمش
راوی:کوک شروع به مارک کردن ات و بوسیدن لبهاش با تمام وجودش میکنه و کم کم لباس های ات رو در میاره...بعد از چند دقیقه کامل لخت میشن و شروع به کار میکنن
ات:دوست دارم ددییی
کوک:منم دوست دارم بیبی
ات ویو:
بعد از جمله ی دوستت دارم که کوک گفت...کوک شروع کرد و دیک بزرگش رو توی بدنم فرو کرد...بهش یکم عادت کرده بودم ولی خب بازم دردش خیلی زیاد بود...دردش رو تا زیر نافم حس میکردم ولی خوب بود...راستش کوک کارش خیلی خوبه...مثل اینکه میدونه باید چیکار کنه!!
راوی:کوک و ات بعد چند راند ار/ضا شدن(استغفرلااا😞😂)
کوک:چشم خوشگل من،دوست دارم!!
ات:منم دوست دارم ددی من...
کوک:خب چطوره یه مدت طولانی استراحت کنیم؟
ات:موافقم(میپره بغل کوک)
کوک:اوهه بیبی من دلش برای بغلم تنگ شده بود...
ات:اوووم ددییی(بچگونه)
راوی:کوک و ات به دو برابر تلاش هاشون میخوابن تو خونه و ساعت ۱۱ شب ات از خواب بیدار میشه و توی آشپزخونه شروع به پختن غذا میکنه تا کوک بیدار شه...غذای مورد علاقه ی کوک غذاهای آردیه پس توکبوکی درست کرد...و رفت که کوک رو بیدار کنه
۳.۹k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.