میان لباسهای آویزانروی بند رخت

میانِ لباسهایِ آویزان،روی بندِ رخت
اندام زنی پیداست
که ...
تمام زنانگیش
درچمدان عروسیش جا ماند
و بی هیچ بوسه ای
خسته از شب های تکراری
هر صبح به بیداری رسید ...
در آشپزخانه ای تب دار
آرزوهایش ته گرفت
و قُل قُلِ کتری
عاشقانه ترین ملودی اش شد
موهایش در تشنگی پژمرد
و دریک تشت
پر از کَف و تنهایی
چنگ می زد به دلش
یقه چرکی که بوی غریبه میداد..
و هرشب با لبخند, منتظر غریبه ای می ماند
که اسمش در شناسنامه اش بود...
دیدگاه ها (۲۳)

اینکه گاهی دلم میگیردگاهی دستانم به زندگی نمیرودگاهی یک حصار...

گاهی هیچکس را نداشته باشیبهتر است!!!باور کن...بعضی ها تنها ت...

سالها بعد ... وقتی دخترم از من میپرسد که چه شد این همه دفتر ...

برای شناختن ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻋﺠﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ، ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ، ﺫﺍﺕ ﺗﮏ ﺗ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط