دنیای چشمات

دنیای چشمات
پارت ۱۸
من : جون من پسره رو سر کار گذاشتی و دعوتش کردی رستوران ؟
آیدا : ها چیه فک کردی فقط خودت بلدی ملت رو سر کار بزاری ؟
من : آره خوب حالا کدوم رستوران بهش گفتی بره ؟
آیدا : اون رستورانه هست ایتالیائیه سر شرط بندی چن بار رفتیم .
من : اوووووه مغزم سوت کشید پسره از این مایه دارا بود دیگه ؟
آیدا : نمی دونم هر چی که بود به زور آدرس رو حالیش کردم .
یکی زدم تو سرش و گفتم : خاک تو سرت الان می خوای کی رو بفرستی سر قرار ؟
آیدا لبخندی دندون نما زد و گفت : آرش
من : چیییی دیوونه شدی آرش بفهمه کله من و تو رو هم زمان می کنه .
آیدا : حقیقت رو می گم فقط واسه تفریح بود .
من : حالا هر چی عکسشو داری ؟
آیدا : آره بابا بیچاره وقتی ازش تعریف کردم نزدیک بود از خوشحالی سکته کنه .
من : گمشو خودتو سیاه کن عکسشو بده ببینم .
آیدا : ایناهاش
به عکس پسره نگاه کردم : بدک نیس ینی کلا قابل تحمله .
آیدا : بهتر از سیاه سوخته های مال توئن که .
من : برو بابا
آیدا واسه ناهار چی کار کنیم ؟
آیدا : من چه بدونم پیتزا سفارش بدیم .
من : گمشو پیتزا نمی خوام پایه ای دلمه درس کنیم ؟
آیدا : نمی دونم خوبه که موادش رو دارین ؟
من : بزار ببینم .
تو کمدا و یخچال رو گشتم هیچ اثری از مواد لازم نبود از همونجا داد زدم : آیدا روشن کن بریم سوپر مارکت هیچی نداریم .
آیدا : هیچی هیچی
من : هیچی هیچی
آیدا : اوکی زود باش بیا اون رفت ماشین رو راه بندازه منم یه مانتو دم‌دستی پوشیدم و دنبالش راه افتادم .
سوپر مارکتی که رفتیم ته شهر بود و بزرگ .
من : زود بیا .
رفتم تو سوپرمارکت آیدا هم پشت سرم بود کلا همه چیز یادم رفت رفتم سر لواشکا و چیپسا و بستنی و شیرکاکائو و تا می تونستم سبد رو پر کردم .
آیدا هم کمکم می کرد .
من : خوب بریم حساب کنیم .
آیدا : یه لحظه ما که واسه اینا نیومده بودیم و به خرت و پرتایی که خریده بودیم اشاره کرد .
من : پس واسه چی اومده بودیم ؟
آیدا : نمی دونم یادم نیس .
من : وایسا فک کنم .
هر چی فک کردم چیزی یادم نیودمد پس بیخیال شدم و پیتزا رو ترحیح دادم .
رفتیم سمت خونه و وسایل رو جاساز کردیم و یعد از خوردن پیتزا نشستیم و واسه پسره نقشه ردیف کردیم .
شب شده بود و کلی ذوق داشتیم کسی خونه نبود و جون می داد فیلم ترسناک ببینی .
چن تا فیلم ترسناک دانلود کردم و تمام لامپا رو خاموش کردیم و صداش رو تا ته زیاد کردیم و شروع کردیم به نگاه کردن .
اوایل فیلم ترسناک نبود یهو همه جا ساکت شد و فقط صدای تیک تاک ساعت میومد .
چنان نعره ای زده شد که هنگ کردم از ترس به زور سرم رو طرف آیدا برگردوندم و با جیغی که زد منم پشت سرش جیغ زدم .
چن جا دیگه هم که ترسناک شده بود از جیغ حنجره ام در حال پاره شدن بودن .
آیدا : د.در...دریا می گم نکنه اینا از تلویزیون بزنن بیرون .
من : نه بابا ینی چی بزنن بیرون .
یهو چنان رعد و برقی زد که صداش تو جیغ ما گم شد .
آیدا با صدای گرفته : دریا من واقعا می ترسم .
من : منم می ترسم .
دوتامون همدیگه رو بغل کرده بودیم و با ترس به پنحره نگاه می کردیم .
آیدا : پاشیم لامپا رو روشن کنیم حداقل .
لامپا رو روشن کردیم و به همه جا نگاه کردیم وقتی خیالمون راحت شد نفس عمیقی کشیدیم و زدیم زیر خنده .
اون شب تا صبح مشغول مسخره کردن قیافه هامون موقع ترس شده بودیم و زمان از دستمون در رفته بود که با شنیدن صدای اذان بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم .
مامان اینا کیش بودن و فقط آرش نرفته بود به خاطر چن تا کاری که داشت و خونه دوستش بود چون آیدا پیش من بود نمی خواست آیدا معذب شه .
صبح صدای تق و توق اومد که وقتی آیدا رو فارغ از خواب دیدم متوجه شدم آرشه .
رفتم پایین و سلام بلندی کردم .
آرش روپوش آشپزخونه رو پوشیده بود با و با اون موهای بهم ریخته خیلی قیافش خنده دار بود . زدم زیر خنده که با اخم نگام کرد : چیز خنده داری می بینی .
همونجور که می خندیدم سرمو تکون دادم که اخمش عمیق تر شد .
اخمش رو با دستم باز کردم و با لبخند گفتم : اول صبحی اخم نکن که تمام روز اخمو می شی ها .
برو بابایی نثارم کرد .
من : الان این آشپز خوشگل چیکار می کرد تو آشپزخونه .
آرش : آشپزا چیکار می کنن معمولا ؟
من : آشپزی .
آرش : ناهار می پختم .
من : تو ؟
آرش : پ ن پ عمه خدا بیامرزم ‌.
من : چی می پزی ؟
آرش با لبخند دندون نما : قیمه
من : الکی ؟
آرش : راستکی
من : جووووون چقدر گشنمه من .
آرش : یه ربع دیگه آماده اس .
من : مگه ساعت چنده ؟
آرش : ۳ بعد از ظهر
من : اوووه چقدر خوابیدم برم آیدا رو بیدار کنم .
سرشو تکون داد .
رفتم تو اتاق و آیدا رو ترگل ورگل دیدم : سلام
من : سلام به روی ماه نشستت بیدار شدی ؟
آیدا : نه خوابم توهم زدی
من : می گم
آیدا : گمشو انگار خودش کله
دیدگاه ها (۹۴)

دریای چشمات پارت ۱۹مامان اینا بلاخره برگشتن و خونه رو منور ک...

@miss.baran-mohammdi@Rose.Dbahar_msvبر و بچ باحال ویسگون بری...

پارت ۱۷ هنوز خسته بودم انگار که ۱۰ روز بود نخوابیده بودم . ب...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

حالم از خودم بهم می خوره...چرا رفتی آخه.. چیکار کردم...نزدیک...

کپشن خیلی مهم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط