ات

⁶⁴
ا/ت
با احساس سنگینی پلک‌هایم به آرامی باز کردم و از خواب بیدار شدم. در کنارم، جای جونگکوک خالی بود. برای لحظه‌ای ترس سردی در دلم نشست، اما نگاهم به میز کنار تخت افتاد؛ جایی که وسایل جونگکوک (ساعت، و کیف پولش) مرتب چیده شده بود. لبخندی آرام روی لبم نشست. او نرفته بود. این کابوس نبود.
بلند شدم، دوشی سریع گرفت و لباس پوشید. با قلبی پر از امید و هیجان به سمت در اتاق رفت.
هنگامی که دستگیره در را لمس کردم، صدایی آشنا از آشپزخانه آمد:
ا/ت: چیکار می‌کنی؟
کوک: (با شنیدن صدایش چرخید، لبخندی وسیع بر چهره‌اش نشست.) عه، عشقم بیدار شدی؟
ا/ت: چیکار می‌کنی؟
کوک: صبحونه درست می‌کنم.
ا/ت: “میشه پنکیک هم درست کنی؟
کوک: درست کردم
در همین لحظه، یونجو با چشمانی نیمه‌باز وارد آشپزخانه شد.
یونجو: صبح بخیر.
کوک: صبح بخیر عزیزم. تا بری صورتت رو بشوری، مسواک بزنی، صبحونه برات می‌ذارم روی میز.
یونجو: باشه.
جونگکوک به سمت ا/ت برگشت.
کوک: عشقم…
ا/ت: بله
کوک: نه بله نه. بگو جانم
ا/ت: جانم.
کوک: آفرین، این شد
ا/ت: خیلی دلتنگ این روزها شده بودم.
کوک: (بغلش کرد.) “من که هنوز فکر می‌کنم این خوابه، الانه‌ که با صدای گوشیم از خواب بیدار شم.
ا/ت: ببخشید، همه اینها بخاطر منه. اگر من اون شب نمی‌رفتم…
جونگکوک او رو محکم‌تر بغل کرد.
کوک: عزیزم، این رو نگفتم که این رو بگی. فقط تقصیر تو نیست. تقصیر منم هست بخاطر اینکه واقعاً نباید یوری رو می‌آوردم خونه.
ناگهان صدای یونجو سکوتشان را شکست.
یونجو: مامیی!
کوک و ا/ت سریع از هم فاصله گرفتند.
کوک: اشکاتو پاک کن، یونجو اومد.
ا/ت: جانم؟
یونجو: هیچی.
ا/ت: بیا بشین صبحونه بخور.
یونجو با خوشحالی نشست و شروع به خوردن پنکیک‌ها کرد...

#فیک
#سناریو
دیدگاه ها (۸۰)

⁶⁵یونجو: “عمو، میشه یه سوال بپرسم؟”کوک: “جانم؟”یونجو: “از تن...

⁶⁶چند روز بعدشب بود. جونگکوک به خانه ی پدر و مادرش رفته بودص...

⁶³ا/ت: “اصرار نکردم. می‌تونی نیای.”کوک: “نه دیگه، گفتی پدربچ...

⁶²بوسه طولانی جونگکوک به آرامی پایان یافت. هر دو نفس‌نفس می‌...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط