بوسه طولانی جونگکوک به آرامی پایان یافت هر دو نفسنفس میزدند
⁶²
بوسه طولانی جونگکوک به آرامی پایان یافت. هر دو نفسنفس میزدند
جونگکوک: (من اگه میدونستم ازدواج نکردی، زودتر بهت نزدیک میشدم.
ا/ت: (لبخندی کوچک زد، اولین لبخند واقعی پس از مدتها.) من ازدواجی نکردم. سوهو فقط دوست صمیمی منه. خودش هم نامزد داره، همینطور که دیدی.
جونگکوک: بیا یه قولی بهم بدیم که اتفاقهایی که توی این پنج سال افتاد رو فراموش کنیم و وارد رابطهای جدید بشیم. یک شروع تازه.
ا/ت: (با هیجان و اشتیاق.) خیلی دوستدارم!”
کوک:منم همینطور.
ناگهان ا/ت با شیطنت به اطراف نگاه کرد و به دوربین کوچکی که در گوشهای از سقف نصب شده بود اشاره کرد.
ا/ت: “عههه! اینجا دوربین داره!”
جونگکوک: (نگاهی سریع به دوربین انداخت.) “آره.”
ا/ت: “بابات اگه ببینه چی؟”
جونگکوک: (با لبخندی مطمئن و کمی گردنکشی.) “خب ببینه! مهم اینه که من و تو به هم برگشتیم. نگران نباش، این دوربین فقط خودم میتونم ببینم و فقط روی این قسمت از دفتر تنظیم شده تا چک کنم. تمرکزت رو از من نگیر.”
ا/ت: “اومم… خیلی خوشحالم.”
جونگکوک: “منم همینطور.”
ا/ت به ساعت نگاه کرد. زمان به سرعت گذشته بود.
ا/ت: “دیر وقته، باید برم خونه.”
جونگکوک: “خب بیا میرسونمت.”
ا/ت: “نه، نمیخوام مزاحم بشم. تو هم خسته شدی.”
جونگکوک: “نه، منم دلم برای یونجو تنگ شده. بریم، میرسونمت. یونجو کجاست؟”
ا/ت: “خونه سوهو.”
جونگکوک: “خب بریم. دلم براش تنگ شده بود.”
ا/ت: “باشه بریم.”
در مسیر برگشت (داخل ماشین)
سکوت حاکم بود، اما سکوتی آرامشبخش. جونگکوک فقط دست ا/ت را گرفته بود و در حالی که رانندگی میکرد، گاهی نگاهی به او میانداخت. حرفی زده نمیشد تا زمانی که به خانه سوهو رسیدند.
کوک: “ا/ت.”
ا/ت: “جانم؟”
کوک: “روز هواپیما… چرا سوار هواپیما نشدی؟”
ا/ت: “شدیم، ولی یونجو شروع به گریه کرد و اذیتم کرد. در نهایت ما رو بیرون کردن.”
کوک: (خندهای کوتاه و رضایتبخش.) “وایی چقدر خوب! دخترم میدونه کجا باید گریه کنه تا نتیجه بگیره.”
ا/ت: “خب دیگه بریم.”
کوک: “بریم؟”
ا/ت: “آره دیگه.”
کوک: “نه، من نمیام.”
ا/ت: (متعجب.) “چرا نمیای عزیزم؟ تو که پدربچمی.”
کوک: (ابرو بالا انداخت.) “فقط پدربچت؟”
ا/ت: (با قلبی که دوباره گرم شده بود، دست او را فشرد.) “تو قلب منی! بیا بریم داخل.”
کوک: “حالا که اصرار میکنی، میام.”
(ببخشید دیر شد خیلی درس داشتم😭)
#فیک
#سناریو
بوسه طولانی جونگکوک به آرامی پایان یافت. هر دو نفسنفس میزدند
جونگکوک: (من اگه میدونستم ازدواج نکردی، زودتر بهت نزدیک میشدم.
ا/ت: (لبخندی کوچک زد، اولین لبخند واقعی پس از مدتها.) من ازدواجی نکردم. سوهو فقط دوست صمیمی منه. خودش هم نامزد داره، همینطور که دیدی.
جونگکوک: بیا یه قولی بهم بدیم که اتفاقهایی که توی این پنج سال افتاد رو فراموش کنیم و وارد رابطهای جدید بشیم. یک شروع تازه.
ا/ت: (با هیجان و اشتیاق.) خیلی دوستدارم!”
کوک:منم همینطور.
ناگهان ا/ت با شیطنت به اطراف نگاه کرد و به دوربین کوچکی که در گوشهای از سقف نصب شده بود اشاره کرد.
ا/ت: “عههه! اینجا دوربین داره!”
جونگکوک: (نگاهی سریع به دوربین انداخت.) “آره.”
ا/ت: “بابات اگه ببینه چی؟”
جونگکوک: (با لبخندی مطمئن و کمی گردنکشی.) “خب ببینه! مهم اینه که من و تو به هم برگشتیم. نگران نباش، این دوربین فقط خودم میتونم ببینم و فقط روی این قسمت از دفتر تنظیم شده تا چک کنم. تمرکزت رو از من نگیر.”
ا/ت: “اومم… خیلی خوشحالم.”
جونگکوک: “منم همینطور.”
ا/ت به ساعت نگاه کرد. زمان به سرعت گذشته بود.
ا/ت: “دیر وقته، باید برم خونه.”
جونگکوک: “خب بیا میرسونمت.”
ا/ت: “نه، نمیخوام مزاحم بشم. تو هم خسته شدی.”
جونگکوک: “نه، منم دلم برای یونجو تنگ شده. بریم، میرسونمت. یونجو کجاست؟”
ا/ت: “خونه سوهو.”
جونگکوک: “خب بریم. دلم براش تنگ شده بود.”
ا/ت: “باشه بریم.”
در مسیر برگشت (داخل ماشین)
سکوت حاکم بود، اما سکوتی آرامشبخش. جونگکوک فقط دست ا/ت را گرفته بود و در حالی که رانندگی میکرد، گاهی نگاهی به او میانداخت. حرفی زده نمیشد تا زمانی که به خانه سوهو رسیدند.
کوک: “ا/ت.”
ا/ت: “جانم؟”
کوک: “روز هواپیما… چرا سوار هواپیما نشدی؟”
ا/ت: “شدیم، ولی یونجو شروع به گریه کرد و اذیتم کرد. در نهایت ما رو بیرون کردن.”
کوک: (خندهای کوتاه و رضایتبخش.) “وایی چقدر خوب! دخترم میدونه کجا باید گریه کنه تا نتیجه بگیره.”
ا/ت: “خب دیگه بریم.”
کوک: “بریم؟”
ا/ت: “آره دیگه.”
کوک: “نه، من نمیام.”
ا/ت: (متعجب.) “چرا نمیای عزیزم؟ تو که پدربچمی.”
کوک: (ابرو بالا انداخت.) “فقط پدربچت؟”
ا/ت: (با قلبی که دوباره گرم شده بود، دست او را فشرد.) “تو قلب منی! بیا بریم داخل.”
کوک: “حالا که اصرار میکنی، میام.”
(ببخشید دیر شد خیلی درس داشتم😭)
#فیک
#سناریو
- ۴۸.۸k
- ۰۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط