نویسندهcole long
نویسنده:cole long
مترجم و ویرایشگر:فیونا
#پارت_چهارم
به صفحهی سمت راست نگاه کردم. نقطهی قرمز آرام به سمت موقعیت تماس حرکت میکرد. وقتی ایستاد، یعنی مأمور به مقصد رسیده یا نزدیک شده. نقشه فقط خیابانها را نشان میدهد، نه موقعیت دقیق خانه.
دقایقی گذشت و خبری نشد. میخواستم دوباره زنگ بزنم که تلفنها زنگ خوردند. روی صفحه این بار اسم ظاهر شد: اولیویا تیلور.
«سعی کردم دوباره تماس بگیرم ولی نشد. مأمور تا چند لحظهی دیگه میرسه.» با صدایی جدی و سریع گفتم.
«چرا کمکم نمیکنی؟» صدایش لرزید. گریه میکرد.
«داریم کمکت میکنیم، اولیویا. فقط چند ثانیه دیگه مأمور میرسه. میتونی با من روی خط بمونی؟» التماس کردم.
«کمد… ما توی کمدیم.» صدای گریهی دیگری هم در پسزمینه میآمد.
«اولیویا، کسی دیگه هم با تو هست؟» قلبم داشت از جا کنده میشد.
«باید برم! اون صدامو میشنوه!» جیغ زد.
«کی؟ کی صداتو میشنوه؟» پرسیدم، اما تلفن قطع شد.
روی نقشه دیدم نقطهی جنکینز تکان نخورده. نگران شدم و زنگ زدم.
«جنکینز.» با صدای محکم جواب داد.
«خدا رو شکر!» نفس عمیقی کشیدم.
او دوباره شوخی کرد: «چی شده؟ تنهایی طاقت نیوردی؟» اما فهمید که من جدیام. «چی شده؟»
«دوباره تماس گرفت. کجایی الان؟» صدایم میلرزید.
«داریم با پای پیاده میریم. جاده خیلی باریکه. چند دقیقه دیگه میرسیم.»
به صفحه نگاه کردم، دو نقطهی دیگر به او نزدیک میشدند. گفتم: «وقتی رسیدید خبر بده. اون دختر توی کمد قایم شده. فکر کنم یکی دیگه هم باهاشه.»
ادامه دارد... .
مترجم و ویرایشگر:فیونا
#پارت_چهارم
به صفحهی سمت راست نگاه کردم. نقطهی قرمز آرام به سمت موقعیت تماس حرکت میکرد. وقتی ایستاد، یعنی مأمور به مقصد رسیده یا نزدیک شده. نقشه فقط خیابانها را نشان میدهد، نه موقعیت دقیق خانه.
دقایقی گذشت و خبری نشد. میخواستم دوباره زنگ بزنم که تلفنها زنگ خوردند. روی صفحه این بار اسم ظاهر شد: اولیویا تیلور.
«سعی کردم دوباره تماس بگیرم ولی نشد. مأمور تا چند لحظهی دیگه میرسه.» با صدایی جدی و سریع گفتم.
«چرا کمکم نمیکنی؟» صدایش لرزید. گریه میکرد.
«داریم کمکت میکنیم، اولیویا. فقط چند ثانیه دیگه مأمور میرسه. میتونی با من روی خط بمونی؟» التماس کردم.
«کمد… ما توی کمدیم.» صدای گریهی دیگری هم در پسزمینه میآمد.
«اولیویا، کسی دیگه هم با تو هست؟» قلبم داشت از جا کنده میشد.
«باید برم! اون صدامو میشنوه!» جیغ زد.
«کی؟ کی صداتو میشنوه؟» پرسیدم، اما تلفن قطع شد.
روی نقشه دیدم نقطهی جنکینز تکان نخورده. نگران شدم و زنگ زدم.
«جنکینز.» با صدای محکم جواب داد.
«خدا رو شکر!» نفس عمیقی کشیدم.
او دوباره شوخی کرد: «چی شده؟ تنهایی طاقت نیوردی؟» اما فهمید که من جدیام. «چی شده؟»
«دوباره تماس گرفت. کجایی الان؟» صدایم میلرزید.
«داریم با پای پیاده میریم. جاده خیلی باریکه. چند دقیقه دیگه میرسیم.»
به صفحه نگاه کردم، دو نقطهی دیگر به او نزدیک میشدند. گفتم: «وقتی رسیدید خبر بده. اون دختر توی کمد قایم شده. فکر کنم یکی دیگه هم باهاشه.»
ادامه دارد... .
- ۱.۴k
- ۱۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط