به هزار لبْ سخن بود، هزار یار ما را
به هزار لبْ سخن بود، هزار یار ما را
نسرود کس چو حافظ غمِ روزگارِ ما را
نَفَسی زد اژدهایی و جهنّمِ جنون شد
سَحَری که بود در پی، شبِ انتظارِ ما را
ز کدام دوزخ این دیوْ تَنوره زد در اینجا
که خزانِ حُزن و خون کرد گُل و نو بهارِ ما را؟
هله خواجه! این چه افسون و چه معجزهست، از تو
که چنین بُلند خواندی غمِ بیشمارِ ما را
ز وَرایِ هفتصدسال چهگونه نقش بستی
غمِ روزگارِ ما را و شَبانِ تارِ ما را
درِ خانهٔ ریا باز و شرابخانه بسته
ز شرابِ نابِ شعرت بشکن خُمارِ ما را
سخنِ تو در طنین باد هزارههای دیگر
چو نسیمِ صبح هر سو ببَرَد غبارِ ما را!
#محمد_رضا_شفیعی_کدکنی
نسرود کس چو حافظ غمِ روزگارِ ما را
نَفَسی زد اژدهایی و جهنّمِ جنون شد
سَحَری که بود در پی، شبِ انتظارِ ما را
ز کدام دوزخ این دیوْ تَنوره زد در اینجا
که خزانِ حُزن و خون کرد گُل و نو بهارِ ما را؟
هله خواجه! این چه افسون و چه معجزهست، از تو
که چنین بُلند خواندی غمِ بیشمارِ ما را
ز وَرایِ هفتصدسال چهگونه نقش بستی
غمِ روزگارِ ما را و شَبانِ تارِ ما را
درِ خانهٔ ریا باز و شرابخانه بسته
ز شرابِ نابِ شعرت بشکن خُمارِ ما را
سخنِ تو در طنین باد هزارههای دیگر
چو نسیمِ صبح هر سو ببَرَد غبارِ ما را!
#محمد_رضا_شفیعی_کدکنی
۱.۳k
۱۲ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.