شانه هایم را می تکانم...
شانه هایم را می تکانم...
و چقدر درد می ریزد روی زمین...
اما هنوز سنگین است...
کفش های پاشنه بلندم را می پوشم...
و پا می کوبم روی خیابان های شهر...
شاید سبک شوم...
و از سنگینی شانه هایم کم...
کسی نمی داند غمباد گرفته ام...
و دکترها نامش را گذاشته اند گواتر...
غمباد ها را قورت می دهم...
می بلعم...
و جایی در تنهایی های شبانه ام...
دلتنگی بالا می آورم...
و همه ی این ها می شود...
درد و درد و درد...
و می نشیند روی شانه هایم...
و صبح فردا...
باز شانه هایم را می تکانم...
و چقدر درد می ریزد روی زمین...
اما هنوز سنگین است...
کفش های پاشنه بلندم را می پوشم...
و پا می کوبم روی خیابان های شهر...
شاید سبک شوم...
و از سنگینی شانه هایم کم...
کسی نمی داند غمباد گرفته ام...
و دکترها نامش را گذاشته اند گواتر...
غمباد ها را قورت می دهم...
می بلعم...
و جایی در تنهایی های شبانه ام...
دلتنگی بالا می آورم...
و همه ی این ها می شود...
درد و درد و درد...
و می نشیند روی شانه هایم...
و صبح فردا...
باز شانه هایم را می تکانم...
۲.۲k
۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.