منطقه ممنوعه عشق
#منطقه_ممنوعه_عشق
پارت:99
همه چی اماده بود دکور به مدلی بود که هرکی میدید دلش قند میرفت
ات:مامان من میرم تو شرکت جونگکوک رو میارم
م.ک:باشه
رفتم و یه لباس پوشیدم
رفتم پایین سوار ماشین شدم و راه افتادم
جلوی یه ساعت فروشی نگه داشتم یه ساعت خوشگل گرفتم با یه دسته گل رز قرمز و سفید.
سوار شدم و راه افتادم.
بلخره رسیدم پیاده شدم و داخل شرکت شدم.
ویو جونگکوک(وقتی تازه اومده بود شرکت)
وارد شرکت شدم همه تو حال خودشون بودن
منشی:جناب جونگکوک....
جونگکوک:ممنو....
منشی:صبحتون بخیر
پوکر لب زدم
جونگکوک:همچنین
وقتی رفت زدم تو سرم
ینی برا هیچکس مهم نیست که امروز تولدمه؟
به تهیونگ زنگ زدم
تهیونگ:جانم داداش؟
جونگکوک:هی تهیونگ مگه تو دوستم نیستی؟
تهیونگ:هستم
جونگکوک:پس به بهترین شکل تولدمو تبریک بگو
تهیونگ:حله داداش
گوشیو رو بلند گو گذاشتم تا همه بشنون
تهیونگ:تولدت مبارک ش.و.رت صورتی مننننن تولدت مبارک زن خوشگل مننننن
همه زدن زیر خنده پوکر به صفحه گوشی خیره شدم
تهیونگ:بازم ادامه بدم؟
جونگکوک:اگه از جونت سیر شدی بگو
حرفی نزد که قطع کردم
جونگکوک:خدا لعنتت کنه(اروم)دوستمه یکم شوخ تبه هع(به حالت مسخره)
ویو ات
رفتم طبقه بالا دم اتاقش که صدای نـ....ـالـ...ـه مانندی شنیدم
درو باز کردم و گفتم
ات:تولدت مبا...
با صحنه ای که دیدم ساعت و دست گلی که تو دستم بود رو زمین افتاد و این توجهشو جلب کرد....
پارت:99
همه چی اماده بود دکور به مدلی بود که هرکی میدید دلش قند میرفت
ات:مامان من میرم تو شرکت جونگکوک رو میارم
م.ک:باشه
رفتم و یه لباس پوشیدم
رفتم پایین سوار ماشین شدم و راه افتادم
جلوی یه ساعت فروشی نگه داشتم یه ساعت خوشگل گرفتم با یه دسته گل رز قرمز و سفید.
سوار شدم و راه افتادم.
بلخره رسیدم پیاده شدم و داخل شرکت شدم.
ویو جونگکوک(وقتی تازه اومده بود شرکت)
وارد شرکت شدم همه تو حال خودشون بودن
منشی:جناب جونگکوک....
جونگکوک:ممنو....
منشی:صبحتون بخیر
پوکر لب زدم
جونگکوک:همچنین
وقتی رفت زدم تو سرم
ینی برا هیچکس مهم نیست که امروز تولدمه؟
به تهیونگ زنگ زدم
تهیونگ:جانم داداش؟
جونگکوک:هی تهیونگ مگه تو دوستم نیستی؟
تهیونگ:هستم
جونگکوک:پس به بهترین شکل تولدمو تبریک بگو
تهیونگ:حله داداش
گوشیو رو بلند گو گذاشتم تا همه بشنون
تهیونگ:تولدت مبارک ش.و.رت صورتی مننننن تولدت مبارک زن خوشگل مننننن
همه زدن زیر خنده پوکر به صفحه گوشی خیره شدم
تهیونگ:بازم ادامه بدم؟
جونگکوک:اگه از جونت سیر شدی بگو
حرفی نزد که قطع کردم
جونگکوک:خدا لعنتت کنه(اروم)دوستمه یکم شوخ تبه هع(به حالت مسخره)
ویو ات
رفتم طبقه بالا دم اتاقش که صدای نـ....ـالـ...ـه مانندی شنیدم
درو باز کردم و گفتم
ات:تولدت مبا...
با صحنه ای که دیدم ساعت و دست گلی که تو دستم بود رو زمین افتاد و این توجهشو جلب کرد....
۱۷.۷k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.