رمان اجبار شیرین
#رمان_اجبار_شیرین
#پارت_هفدهم
ترانه: ترنج هوووی
ترنج : ها چی میگی
ترانه: پسره رو برو چیز جیگریه بد جور تو نخته
اروم نگاهی به سمتی که ترانه میگفت انداختم ، پسره خدایی جیگری بود اللهی مادرش به فداش
چشای سبز جنگلیش پوست متوسط لب هاش که دیگه نگو
- عه توکه باز منحرف شدی
+ به به وجدان جون چند وقتی بود ازت خبری نبود ، دلم میخواد به توچه برو به کارم برسم
- بی ادب ، باشه بابا چرا میزنی رفتم
خواستم بهش فحش بدم که پریده بود وسط کارم که یهو گفتم وا منم خود درگیری دارم ها وللش گور باباش
خب ادامه کار بینی که اصلا عمل شده خدایی بود
با پس کله ای ترنج برگشتم
ترنج: خوردیش پسر مردمو بود تموم شد
+ دلم میخوا
ترنج : دلت غلط میکنه گاو
خواستم جوابش رو بدم که با اومدن گارسون خفه شدم
شروع کردم به خوردن بستنی
مشغول خوردن بودم که پروانه گفت
پروانه : میگم ترانه بنظرت من درباره اون موضوع که بهت گفتم چیکار کنم
ترنج : کدوم موضوع چرا من خبر ندارم
ترانه: دیگه دیگه بین خودمونه بعد با چشمکی که به پروانه زد فهمیدم میخوان لج ترنج رو در بیارن
خندیدم پاشدم خواستم حساب کنم که پروانه نزاشت و گفت من مهمون کردم تو میخوای حساب کنی
خلاصه با اسرار های فراوان پروانه حساب کرد و چهارتایی به سوی ماشین رفتیم
دانیار : کجا بودید
یه نگاه به ترنج کردم ك یعنی چیزی نگو
+ هیچی رفتیم منظره رو به بینیم
ماهان : خب پاشید دیگه
همگی شروع کردیم کنار هم قدم زدن که امیر گفت:((
امیر: بچه ها دماوند برف اومده میاین بریم ویلا خانم بزرگ
همگی موافقط خودشون رو اعلام کردن
و قرار شد فردا صبح کل این جمع از خونه ما بریم خونه خانم بزرگ ( مادر بزرگ مادری)
خسته کوفته برگشته بودیم
ماهان: خب هرکسی کجا بخوابه؟
+ پوریا، دانیار ، امین اتاق دانیار
+ دختراهم که اتاق من
بقیه هم اتاق مهمان
همه به سمت اتاق هاشون رفتن
شب کلی با بچه ها مسخره بازی در اوردیم تا بالاخره خواب رفتیم
صبح با صدای الارام گوشیم پاشدم دخترا رو هم بیدار کردم
به سمت سرویس اتاق رفتم ابی به دست صورتم زدم که دیدم پرو پرو یکی داره لباس بر میداره یکی لوازم ارایش یه نگاه بهشون کردم و گفتم
+ راحت باشید تعارف نکنید یه وقت
پروانه: نه راحتیم گلم
+ بله قشنگ مشخصه
در کمدمو باز کردم یه بافت سفید پوشیدم روشم یه پالتو قرمز شلوار سفیدم پا زدم در اخر یه شال قرمز پوشیدم و کلاه شال گردن سفید تو ایه نگاه کردم واسه خودم یه سوت زدم گفتم جیگر شدم
همه خندیدن
فرزانه: اعتماد به سقفت منو گشته فقط
یه زبون براش در اوردم و رفتم پایین کم کم همه جمع شدیم و هرکسی تو یه ماشین نشست
#پارت_هفدهم
ترانه: ترنج هوووی
ترنج : ها چی میگی
ترانه: پسره رو برو چیز جیگریه بد جور تو نخته
اروم نگاهی به سمتی که ترانه میگفت انداختم ، پسره خدایی جیگری بود اللهی مادرش به فداش
چشای سبز جنگلیش پوست متوسط لب هاش که دیگه نگو
- عه توکه باز منحرف شدی
+ به به وجدان جون چند وقتی بود ازت خبری نبود ، دلم میخواد به توچه برو به کارم برسم
- بی ادب ، باشه بابا چرا میزنی رفتم
خواستم بهش فحش بدم که پریده بود وسط کارم که یهو گفتم وا منم خود درگیری دارم ها وللش گور باباش
خب ادامه کار بینی که اصلا عمل شده خدایی بود
با پس کله ای ترنج برگشتم
ترنج: خوردیش پسر مردمو بود تموم شد
+ دلم میخوا
ترنج : دلت غلط میکنه گاو
خواستم جوابش رو بدم که با اومدن گارسون خفه شدم
شروع کردم به خوردن بستنی
مشغول خوردن بودم که پروانه گفت
پروانه : میگم ترانه بنظرت من درباره اون موضوع که بهت گفتم چیکار کنم
ترنج : کدوم موضوع چرا من خبر ندارم
ترانه: دیگه دیگه بین خودمونه بعد با چشمکی که به پروانه زد فهمیدم میخوان لج ترنج رو در بیارن
خندیدم پاشدم خواستم حساب کنم که پروانه نزاشت و گفت من مهمون کردم تو میخوای حساب کنی
خلاصه با اسرار های فراوان پروانه حساب کرد و چهارتایی به سوی ماشین رفتیم
دانیار : کجا بودید
یه نگاه به ترنج کردم ك یعنی چیزی نگو
+ هیچی رفتیم منظره رو به بینیم
ماهان : خب پاشید دیگه
همگی شروع کردیم کنار هم قدم زدن که امیر گفت:((
امیر: بچه ها دماوند برف اومده میاین بریم ویلا خانم بزرگ
همگی موافقط خودشون رو اعلام کردن
و قرار شد فردا صبح کل این جمع از خونه ما بریم خونه خانم بزرگ ( مادر بزرگ مادری)
خسته کوفته برگشته بودیم
ماهان: خب هرکسی کجا بخوابه؟
+ پوریا، دانیار ، امین اتاق دانیار
+ دختراهم که اتاق من
بقیه هم اتاق مهمان
همه به سمت اتاق هاشون رفتن
شب کلی با بچه ها مسخره بازی در اوردیم تا بالاخره خواب رفتیم
صبح با صدای الارام گوشیم پاشدم دخترا رو هم بیدار کردم
به سمت سرویس اتاق رفتم ابی به دست صورتم زدم که دیدم پرو پرو یکی داره لباس بر میداره یکی لوازم ارایش یه نگاه بهشون کردم و گفتم
+ راحت باشید تعارف نکنید یه وقت
پروانه: نه راحتیم گلم
+ بله قشنگ مشخصه
در کمدمو باز کردم یه بافت سفید پوشیدم روشم یه پالتو قرمز شلوار سفیدم پا زدم در اخر یه شال قرمز پوشیدم و کلاه شال گردن سفید تو ایه نگاه کردم واسه خودم یه سوت زدم گفتم جیگر شدم
همه خندیدن
فرزانه: اعتماد به سقفت منو گشته فقط
یه زبون براش در اوردم و رفتم پایین کم کم همه جمع شدیم و هرکسی تو یه ماشین نشست
۴.۴k
۱۵ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.