پارت

#پارت7
من: به من چه خودت دست داری پاهم داری پاشو بیار
و چپکی نگاش کردم

یاشار: د میگم پاشو احمق بیشرف

و به سمتم حمله ور شد و خواست منو بزنه که
مادرجون: نه یاشار، مرگ من نکن دختره جون نداره بزنی یه چیزیش میشه
مهسا پاشو برو چایی بیار

همینطوری نگاش کردم

مادرجون: د میگم برو دیگه منتظر چی؟

با بغض بدی که توی گلوم بود رفتم چایی ریختم و توی سینی گذاشتم و به سمتش رفتم
بدون هیچ حرفی چاییو گذاشتم جلوش که دور از چشم مادرجون دستم و گرفت و طوری که فقط خودمون میشنیدیم گفت
یاشار: جوووووون این چایی خوردن داره اووووووووم چایی چیه ایشالله خودتو بخورم به به همه جاتو بخو....

مادرجون: چی داری میگی بهش

یاشار: هیچی داشتم عذر خواهی میکردم که یهو عصابم خورد شد و دعوا راه انداختم

و هیزانه نگام کرد و یه قلپ از چاییشو خورد
لال شده بودم از این همه بی حیایی...

(صبح روز بعد)
مهسا:

یه مانتوی سفید و شلوار سفید و یه شال آبی آسمانی با کفش همرنگش و پوشیدم
پول و توی کیف پولم گذاشتم که برم سفارشای مادر جون و بخرم
این نزدیکیا یه مغازه بود واردش شدم
من: سلا اقا بی زحمت یه بسته شیر پاکتی یه قالب پنیر یه نوشابه خانواده بدید

فروشنده: بله حتما دیگه چیزی نمی خواید؟

من: بی زحمت یه بسته هم زردچوبه و فلفل قرمز بدید

بعد رفتم و چند بسته چیپس و لواشک خریدم
پولشو حساب کردم و از مغازه بیرون اومدم
داشتم بقیه ی پولارو توی کیف پولم میذاشتم که یه شدت به یه شخص برخورد کردم
سرمو بالا آوردم و چشمام تو 2 تا تیله ی آبی رنگ قفل شد
همینطور بدون هیچ حرکتی همو نگاه می کردیم
که اون هول شد و سریع گفت

-عذر می خوام خانوم ببخشید

من: چیزه نه بابا ینی سلام خب تقصیر من بود اره تقصیره من بود خب... هوووووف
بزور داشت جلوی خندشو می گرفت قرمز شده بود
خودمم خیلی خندم گرفته بودم
همو نگاه کردیم و زدیم زیر خنده
حالا من بخند اون بخند

بعد از 5 دقیقه گفت
- من حامدم یه هفتس اومدیم این محل شما اینجا زندگی می کنید؟

من: سلام منم مهسام راستش نه من اومدم دیدن مادر بزرگم
بازم ببخشید خدافظ
و بدون اینکه بهش فرصت حرف زدن بدم به سمت خونه حرکت کردم
وسط راه ناخوداگاه برگشتم که دیدم همونجا وایساده
قلبم تند تند میزد
خیلی جذاب بود
وای من چمه؟ سرمو به 2 طرف تکون دادم که این چرندیات از ذهنم بیرون بره
و کلید و داخل قفل خونه انداختم....
وارد خونه شدم، هیچ کس جزء مادر بزرگم‌خونه نبود.
بعد از اینکه خرید ها رو‌بهش دادم سمت اتاق مهمون رفتم، روی فرش دراز کشیدم‌‌.
به اتفافات امروز فکر کردم‌ حامد واقعا جذاب بود اصلا باورم‌ نمیشه که بالاخره یه مرد تونست توجه‌مو جلب کنه.
وجدان: بس کن مهسا تو از کجا میدونی اونم مثله بقیه مردا نیست. بخاطر مشکلی که داری هیچ وقت نباید به هیچ مردب دل ببندی اینو یادت باشه.
اره حق با وجدان بود من حق دوست داشتن کسی رو ندارم، حق دوست داشتن هیچ‌احد و ناسی رو ندارم، دوست داشتن که سهله حتی نباید ازشون خوشم بیاد.
من قسم خوردم که دل به هیچ مردی نبندم و پای قسمم هستم، نمیدونم چرا یهویی از حامد خوشم اومد ولی هر چی که باشه نباید از هیچ مردی خوشم بیاد.
با صدای مامانم از فکر بیرون اومدم.
مامان با حرص گفت: کجایی تو دو ساعته دارم صدات میزنم.
از جام بلند شدم، خب داشتم فکر میکرد.
مامان از جاش بلند شد همینطور که سمت در اتاق میرفت گفت:
فردا یا پس فردا میخوایم بریم، کمکم وساسلتو جمع کن.
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم اما نمیخواستم مامانم بفهمه از رفتن خونه مامان بزرگ خوشحالم. وقتی از اتاق رفت بیر‌ون، یه لبخند کم رنگ زدم.
وقتی از اینجا برم دیگه هیچ‌وقت پامو تو این شهر نمیذارم، نه اینکه ازش متنفر باشم نه فقط من تو این شهر خورد شدم دخترانگیمو از دست دادم. من تو این شهر دردناک ترین حسو تجربه کردم اونم...
اونم تجاوز دو مرد به من، منی که در سن 12سالگی دخترانگی‌مو از دست دادم و با بدترین شکل ممکن زن شدن رو تجربه کردم.
یه نفس عمیق کشیدم‌ بهتره به این موضوع فکر نکنم بدتر اعصبام خورد میشه.
از جام بلند شدم از آشپزخونه اومدم بیرون هیچ‌کس تو هال نبود نگاهی به اشپزخونه انداختم همه تو اشپزخونه جمع بودن داشتن حرف میزندن البته فقط زنا.
شونه‌ایی بالا انداختم منم رفتم پیششون، اول همه نگاهاشون سمت من چرخرید اما بعدش همه بی توجه بهم مشغول کارشون شدن،‌ روی یکی از صندلی ها نشستم بهشون نگاه کردم.
بازم بی توجه‌ایی بازم میخوان خوردم کنن.
این کار رو با من نکنین من خیلی وقته پیش خورد شدم.
همین جوری داشتن بهشون نگاه میکردم نگین یکی از دختر خاله هام گفت:
من میخوام واسه ادامه تحصیل برم امریکا، اخه بورسیه گرفتم.
بعد سمت من برگشت:
تو چی مهسا جون شنا بورسیه چیزی نگرفتی.
دختره‌ی عوضی خوبه میدونه من تا سوم‌د
دیدگاه ها (۳)

#پارت8 امریکا که فرار میکنه.دهنمو باز کردم حرف بزنم که یهو م...

#پارت9«مهسا»حوصله‌م حسابی سر رفته بود، هیچ کس تو این خونه که...

#پارت6یاشار: اهوم، به زودی بر میگرده ایران....(آرش)صدای خنده...

#پارت5روی مبل نشستم و سرمو تا جای که امکان داشت پایین انداخت...

رمان بغلی من پارت ۵۷ارسلان: از اینه نگاهی به عقب کردم روی صن...

رمان بغلی من پارت ۵۰دیانا :خوشگله ارسلان: آره بریم تو ماشین ...

رمان بغلی من پارت ۴۷ارسلان: حله دیانا: آه آه فردا میخوای زن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط