پارت
#پارت9
«مهسا»
حوصلهم حسابی سر رفته بود، هیچ کس تو این خونه که با من حرف نمیزد، اصلا منو آدم حساب نمیکردن.
اصلا دوست نداشتم وارد جمعشون شم، کلافه لباسمو عوض کردم از اتاق رفتم بیرون، خدا روشکر هیچ کدومشون توی هال نبودن، آروم آروم سمت در ورودی رفتم و از خونه زدم بیرون.
تصمیم گرفتم برم پارک پشت خونه مادربزرگم، هم زیبایی خاصی داشت و هم اینکه این ساعت خلوت بود.
روی یکی از نیمکت ها نشستم بیخیال به مردم نگاه کردم.
یکسری از مردا دور هم جمع شده بودند داشتن تخته بازی میکردند، نگاهمو ازشون گرفتم به سمت چپ نگاه کردم، یه دختر با یه پسر روی یکی از نیمکت ها نشسته بودند داشتن باهم حرف میزدن، چقدر خنده های دختره زیبا بود و چقدر نگاه های اون پسر عاشقانه.
ناخداگاه یه لبخند اومد رو لبام، منم دوست دارم یکی منو اینجوری عاشقانه نگاه کنه چی میشد من جای اون دختره بودم اون....
_ میتونم بشینم.
با صدای یه نفر از فکر بیرون اومدم سرمو بلند کرد، با دوتا تیله آبی مواجع شدم.
یه لبخند بی جون زدم به کنارم اشاره کردم:
البته.
یه لبخند جذاب زد اومد کنارم نشست، چند دقیفهایی بینمون سکوت بود و این حامد بود که سکوت بینمونو شکست:
جای قشنگیِ نه؟
مهسا: اهوم، خیلی قشنگ آدم وقتی میاد اینجا یه حس ارامش پیدا میکنه. خیلی اینجا رو دوست دارم.
حامد: این پارکو دوست داری یا این شهر رو؟
از سوالش جا خوردم، نمیدونستم چی بگم.
مهسا: خب خب نمیشه گقت از این شهر بدم میاد ولی خب....
نتونستم ادامهی حرفمو بگم که حامد خودش ادامه داد:
ولی خب خوشتم نمیاد درسته؟
سرمو تکون دادم.
حامد: اون وقت میشه بپرسم چرا؟
چرا انقدر سوال میکنه، مرد هم انقدر فضول.
با لحن سردی گفتم:
به خودم مربوطه.
میخواستم از جام بلند شم دستمو گرفت:
هی هی صبر کن، من که چیزی نگفتم چرا اتقدر زود جوش میاری؟ باشه بشین من دیگه هیچی نمیگم.
با حرص سر جام نشستم، من از سوال پیچ شدن بدم میاد، هر وقت کسیم سوال پیچم کنه قاط میزنم دست خودمم نیست.
باز این سکوت بود که بینمون حکم فرما بود، به حامد نگاه کردم عمیقأ توی فکر بود، اما من دلم نمیخواست به هیچ چیزیو هیچ کس فکر کنم.
با صدای زنگ گوشیم نگاهمو از حامد گرفتم، گوشی رو از تو کیفم درآوردم به صفحهی گوشی نگاه کردم تماس از طرف مامانم بود، اول میخواستم جواب ندم اما بعدش پیشمون شدم.
مهسا: بله؟
مامان: معلوم هست کجایی؟
مهسا: تو پارکم.
مامان: غلط کردی، چرا بدون اجازه رفتی بیرون؟!
یه پوزخند زدم:
من دیگه بچه نیستم.
مامان: بسه بسه واسه من بلبل زبونی نکن، زود بیا خونه.
مهسا: و اگه نیام؟
مامان: اون وقتکه.
مامان: اون وقت باید به بابات جواب پس بدی.
اه لعنت بهتون که نمیذارید یک ثانیه هم آرامش داشته باشم، اخه من چه گناهی کردم.
چرا همه از من منتفرن چرا هیچ کس منو درک نمیکنه حتی مادر خودم!
مهسا: باشه میامخدافظ.
گوشی رو قطع کردم.
حامد: اگه میخوای برو
پوزخند زدم: خودم نمیخوام برم اما....
نفش عمیقی کشید:
اما مجبورم.
زیر لب ادامه دادم:
من مجبورم که به همه احترام بذارم، محکوم به رابطهی اجباری شدم اون به بدترین شکل ممکن.مجبورم حرف مامانم گوش بدم چون اون از من بزرگتره، مجبورم از اون رابطه زوری چشم پوشی کنم چون هیچ کس حرفمو باور نمیکنه من....
حامد: چی میگی زیر لب بلند بگو منم بشنوم.
سرمو بلند کردم:
چیز خاصی نیست که تو بشنوی.
سرشو تکون داد، حرف خاصی بینمون ردوبدل نشد حدود نیم ساعت بعد از حامد خداحافظی کردم، قدم زنان رفتم سمت خونهی مادربزرگ.
خدا کنه هر چه زودتر از اینجا بریم دیگه خیلی خسته کننده شده، از طرفی هم اصلا دلم نمیخواد هیچ کدوم از اهالی اون خانواده رو بیینم، از همشون متنفرم.
رسیدم جلوی خونه یه نفس عمیق کشیدم، اللن باید غر غراشونو تحمل کنم.
اف اف رو زدم، در رو باز کردند وارد پارکینگ شدم، بعد از در اوردند کفشام از پله ها بالا رفتم، صدای بگو بخندشون میومد چه خوشن اینا.
با وارد شدنم تو خونه همه سرشونو سمت من چرخوندن، سرمو پایین انداختم سلامی زیر لب گفتم.
به همون ارومی جوابمو دادن، میخواستم برم تو اتاق لباسمو عوض کنم با صدای نگین سر جام متوقف شدم.
نگین: خوب خوش میگذرونی دختر خاله، منی که اینجا زندگی میکنم
«مهسا»
حوصلهم حسابی سر رفته بود، هیچ کس تو این خونه که با من حرف نمیزد، اصلا منو آدم حساب نمیکردن.
اصلا دوست نداشتم وارد جمعشون شم، کلافه لباسمو عوض کردم از اتاق رفتم بیرون، خدا روشکر هیچ کدومشون توی هال نبودن، آروم آروم سمت در ورودی رفتم و از خونه زدم بیرون.
تصمیم گرفتم برم پارک پشت خونه مادربزرگم، هم زیبایی خاصی داشت و هم اینکه این ساعت خلوت بود.
روی یکی از نیمکت ها نشستم بیخیال به مردم نگاه کردم.
یکسری از مردا دور هم جمع شده بودند داشتن تخته بازی میکردند، نگاهمو ازشون گرفتم به سمت چپ نگاه کردم، یه دختر با یه پسر روی یکی از نیمکت ها نشسته بودند داشتن باهم حرف میزدن، چقدر خنده های دختره زیبا بود و چقدر نگاه های اون پسر عاشقانه.
ناخداگاه یه لبخند اومد رو لبام، منم دوست دارم یکی منو اینجوری عاشقانه نگاه کنه چی میشد من جای اون دختره بودم اون....
_ میتونم بشینم.
با صدای یه نفر از فکر بیرون اومدم سرمو بلند کرد، با دوتا تیله آبی مواجع شدم.
یه لبخند بی جون زدم به کنارم اشاره کردم:
البته.
یه لبخند جذاب زد اومد کنارم نشست، چند دقیفهایی بینمون سکوت بود و این حامد بود که سکوت بینمونو شکست:
جای قشنگیِ نه؟
مهسا: اهوم، خیلی قشنگ آدم وقتی میاد اینجا یه حس ارامش پیدا میکنه. خیلی اینجا رو دوست دارم.
حامد: این پارکو دوست داری یا این شهر رو؟
از سوالش جا خوردم، نمیدونستم چی بگم.
مهسا: خب خب نمیشه گقت از این شهر بدم میاد ولی خب....
نتونستم ادامهی حرفمو بگم که حامد خودش ادامه داد:
ولی خب خوشتم نمیاد درسته؟
سرمو تکون دادم.
حامد: اون وقت میشه بپرسم چرا؟
چرا انقدر سوال میکنه، مرد هم انقدر فضول.
با لحن سردی گفتم:
به خودم مربوطه.
میخواستم از جام بلند شم دستمو گرفت:
هی هی صبر کن، من که چیزی نگفتم چرا اتقدر زود جوش میاری؟ باشه بشین من دیگه هیچی نمیگم.
با حرص سر جام نشستم، من از سوال پیچ شدن بدم میاد، هر وقت کسیم سوال پیچم کنه قاط میزنم دست خودمم نیست.
باز این سکوت بود که بینمون حکم فرما بود، به حامد نگاه کردم عمیقأ توی فکر بود، اما من دلم نمیخواست به هیچ چیزیو هیچ کس فکر کنم.
با صدای زنگ گوشیم نگاهمو از حامد گرفتم، گوشی رو از تو کیفم درآوردم به صفحهی گوشی نگاه کردم تماس از طرف مامانم بود، اول میخواستم جواب ندم اما بعدش پیشمون شدم.
مهسا: بله؟
مامان: معلوم هست کجایی؟
مهسا: تو پارکم.
مامان: غلط کردی، چرا بدون اجازه رفتی بیرون؟!
یه پوزخند زدم:
من دیگه بچه نیستم.
مامان: بسه بسه واسه من بلبل زبونی نکن، زود بیا خونه.
مهسا: و اگه نیام؟
مامان: اون وقتکه.
مامان: اون وقت باید به بابات جواب پس بدی.
اه لعنت بهتون که نمیذارید یک ثانیه هم آرامش داشته باشم، اخه من چه گناهی کردم.
چرا همه از من منتفرن چرا هیچ کس منو درک نمیکنه حتی مادر خودم!
مهسا: باشه میامخدافظ.
گوشی رو قطع کردم.
حامد: اگه میخوای برو
پوزخند زدم: خودم نمیخوام برم اما....
نفش عمیقی کشید:
اما مجبورم.
زیر لب ادامه دادم:
من مجبورم که به همه احترام بذارم، محکوم به رابطهی اجباری شدم اون به بدترین شکل ممکن.مجبورم حرف مامانم گوش بدم چون اون از من بزرگتره، مجبورم از اون رابطه زوری چشم پوشی کنم چون هیچ کس حرفمو باور نمیکنه من....
حامد: چی میگی زیر لب بلند بگو منم بشنوم.
سرمو بلند کردم:
چیز خاصی نیست که تو بشنوی.
سرشو تکون داد، حرف خاصی بینمون ردوبدل نشد حدود نیم ساعت بعد از حامد خداحافظی کردم، قدم زنان رفتم سمت خونهی مادربزرگ.
خدا کنه هر چه زودتر از اینجا بریم دیگه خیلی خسته کننده شده، از طرفی هم اصلا دلم نمیخواد هیچ کدوم از اهالی اون خانواده رو بیینم، از همشون متنفرم.
رسیدم جلوی خونه یه نفس عمیق کشیدم، اللن باید غر غراشونو تحمل کنم.
اف اف رو زدم، در رو باز کردند وارد پارکینگ شدم، بعد از در اوردند کفشام از پله ها بالا رفتم، صدای بگو بخندشون میومد چه خوشن اینا.
با وارد شدنم تو خونه همه سرشونو سمت من چرخوندن، سرمو پایین انداختم سلامی زیر لب گفتم.
به همون ارومی جوابمو دادن، میخواستم برم تو اتاق لباسمو عوض کنم با صدای نگین سر جام متوقف شدم.
نگین: خوب خوش میگذرونی دختر خاله، منی که اینجا زندگی میکنم
- ۱۰.۰k
- ۲۷ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط