فیک (عشق اینه) پارت چهل و ششم
خیلی نگران بودم پس رفتم یه آب گرفتم و اومدم دیدم دارن ا/ت رو با برانکارد میبرن.به دخترش گفتم:سلام.ببخشید.آ...آقای دکتر حالش چطوره؟من همراهشم رفتم آب بگیرم.
گفت:بیمار خیلی قوی بود چون سه تا تیر خورده بود و دوتاش واقعا ناحیه خطرناکی بودن.یکیش نزدیک قلب و اون یکی نزدیک نخاعش بود.وسایل های بیمار پیش دستیاری هست الان براتون میارن.
نفس عمیقی کشیدم و دادم بیرون و گفتم:کی میتونم ببینمش؟
گفت:الان میبریمش تو بخش و تا چند ساعت بیهوش میمونه بعد که بهوش اومد میتونید ببینیدش.
تشکر کردم و تصمیم گرفتم اول خودم ببینمش بعد به خواهر و برادرش زنگ بزنم.همون موقع پرستار با یه کیسه ی کوچیک اومد و داد بهم.توش و نگاه کردم دیدم یه ساعت،گوشی،ایرپاد و یه گردنبند بود.از اونایی که باز میشن و وسطشون یه چیزیه.بازش کردم و دیدم عکس من و خودشه وقتی داریم همو میبوسیم.اون خاطره رو یادمه.بعد با عذاب وجدان و اشکی که تو چشام حلقه بسته بود گردنبند و گذاشتم سر جاش.
(دو ساعت بعد)(از دید ا/ت)
با حس درد زیادی توی شکم و کمرم بیدار شدم.کم کم چشامو باز تر کردم.یه جای نا آشنا بود.چشامو چرخوندم.یه دستگاه سنجش ضربان قلب و سرم و...انگار بیمارستان بود.نای حرف زدن نداشتم.چون درد داشتم خواستم حداقل ناله کنم تا دکتر و پرستارا بیان.حتی سعی هم کردم اما زورم نرسید ولی با هر زحمتی شده و با بلندترین صدایی که میتونستم از حنجره (نمیدونم درست نوشتم یا نه) و گلوم در بیارم گفتم:آیییییی....د....ر....د دار....م....آخخخخ (منحرف نباشید این فقد بخاطر درد جای عمله)
یدقه چشم به شیشه بین اتاق و بخش همراهان بیمار افتاد.تهیونگ پشت اون شیشه بود.خواستم داد بزنم ولی نمیشد.انگار وقتی حرف میزدم بخیه هام میخواستن پاره شن.با تموم قدرتی که داشتم یکی از ابزار دکتر رو از روی سینی برداشتم و انداختم زمین.صداش انقدی بود که حداقل تهیونگ بشنوه.یه نگاهی به داخل اتاق و من کرد و برای اینکه نگران نشه یه لبخند کوچیک و در حد توانم بهش زدم.جوابمو با یه لبخند دندون نمایی داد و دکتر و صدا کرد و دکتر هم بلافاصله اومد.اومد کنارم و گفت:سلام خانم ا/ت من دکترتون هستم.عمل سختی داشتین ولی خیلی لجباز و قوی بودید.شما تا یه هفته اینجا بستری میشید تا از عدم خونریزی داخلی یا خارجی و باز یا پاره نشدن بخیه هاتون مطمئن بشیم.
خیلی بریده بریده گفتم:ممنون...آ...آقای دک...تر.ن...نمیشه زود....تر مرخص شم؟
گفت:نه باید برای سلامتی و امنیت خودتون اینجا بمونید...اون آقا هم خیلی دوست دارن شما رو ببینن.فک کنم همسرتونه مگه نه؟
گفتم:قراره بشه.
گفت:به پای هم پیر بشید.
تشکر کردم و دکتر رفت.بعدش تهیونگ اومد.درو که باز کرد،با قدم های آروم و شمرده شمرده میومد سمتم.بهش گفتم:ته...چرا...ای...اینجو....ری می....ای؟
آروم گفت:میترسم.
من خیلی خندم گرفته بود ولی اگه میخندیدم به زخمام و بخیه ها فشار میومد پس گفتم:ته...ال...ان وق...ته شو...خی نیس.نم...یتونم....بخن...دم.
اینو که گفتم جدی شد و اومد نشست کنارم و دستمو گرفت و گفت:خیلی درد داری؟
گفتم:نه
گفت:ببخشید
گفت:بیمار خیلی قوی بود چون سه تا تیر خورده بود و دوتاش واقعا ناحیه خطرناکی بودن.یکیش نزدیک قلب و اون یکی نزدیک نخاعش بود.وسایل های بیمار پیش دستیاری هست الان براتون میارن.
نفس عمیقی کشیدم و دادم بیرون و گفتم:کی میتونم ببینمش؟
گفت:الان میبریمش تو بخش و تا چند ساعت بیهوش میمونه بعد که بهوش اومد میتونید ببینیدش.
تشکر کردم و تصمیم گرفتم اول خودم ببینمش بعد به خواهر و برادرش زنگ بزنم.همون موقع پرستار با یه کیسه ی کوچیک اومد و داد بهم.توش و نگاه کردم دیدم یه ساعت،گوشی،ایرپاد و یه گردنبند بود.از اونایی که باز میشن و وسطشون یه چیزیه.بازش کردم و دیدم عکس من و خودشه وقتی داریم همو میبوسیم.اون خاطره رو یادمه.بعد با عذاب وجدان و اشکی که تو چشام حلقه بسته بود گردنبند و گذاشتم سر جاش.
(دو ساعت بعد)(از دید ا/ت)
با حس درد زیادی توی شکم و کمرم بیدار شدم.کم کم چشامو باز تر کردم.یه جای نا آشنا بود.چشامو چرخوندم.یه دستگاه سنجش ضربان قلب و سرم و...انگار بیمارستان بود.نای حرف زدن نداشتم.چون درد داشتم خواستم حداقل ناله کنم تا دکتر و پرستارا بیان.حتی سعی هم کردم اما زورم نرسید ولی با هر زحمتی شده و با بلندترین صدایی که میتونستم از حنجره (نمیدونم درست نوشتم یا نه) و گلوم در بیارم گفتم:آیییییی....د....ر....د دار....م....آخخخخ (منحرف نباشید این فقد بخاطر درد جای عمله)
یدقه چشم به شیشه بین اتاق و بخش همراهان بیمار افتاد.تهیونگ پشت اون شیشه بود.خواستم داد بزنم ولی نمیشد.انگار وقتی حرف میزدم بخیه هام میخواستن پاره شن.با تموم قدرتی که داشتم یکی از ابزار دکتر رو از روی سینی برداشتم و انداختم زمین.صداش انقدی بود که حداقل تهیونگ بشنوه.یه نگاهی به داخل اتاق و من کرد و برای اینکه نگران نشه یه لبخند کوچیک و در حد توانم بهش زدم.جوابمو با یه لبخند دندون نمایی داد و دکتر و صدا کرد و دکتر هم بلافاصله اومد.اومد کنارم و گفت:سلام خانم ا/ت من دکترتون هستم.عمل سختی داشتین ولی خیلی لجباز و قوی بودید.شما تا یه هفته اینجا بستری میشید تا از عدم خونریزی داخلی یا خارجی و باز یا پاره نشدن بخیه هاتون مطمئن بشیم.
خیلی بریده بریده گفتم:ممنون...آ...آقای دک...تر.ن...نمیشه زود....تر مرخص شم؟
گفت:نه باید برای سلامتی و امنیت خودتون اینجا بمونید...اون آقا هم خیلی دوست دارن شما رو ببینن.فک کنم همسرتونه مگه نه؟
گفتم:قراره بشه.
گفت:به پای هم پیر بشید.
تشکر کردم و دکتر رفت.بعدش تهیونگ اومد.درو که باز کرد،با قدم های آروم و شمرده شمرده میومد سمتم.بهش گفتم:ته...چرا...ای...اینجو....ری می....ای؟
آروم گفت:میترسم.
من خیلی خندم گرفته بود ولی اگه میخندیدم به زخمام و بخیه ها فشار میومد پس گفتم:ته...ال...ان وق...ته شو...خی نیس.نم...یتونم....بخن...دم.
اینو که گفتم جدی شد و اومد نشست کنارم و دستمو گرفت و گفت:خیلی درد داری؟
گفتم:نه
گفت:ببخشید
۱۶.۶k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.