My goddess
♡My goddess♡
part ۲۰
ساعت حدود ۱۱ شب بود خدمتکارا رفته بودن خونه سرایدار همه رفته بودن بخوابن ولی دوباره وقت کابوسم بود
الونا: میدونم که الان ترسیدی اما به این فک کن که این آخرین باره که اتفاق میوفته، به بعدش فک کن پس آروم باش دختر -نفس عمیق کشید
بعد یه ربع که بازی کردنم با گوشیم تموم شد گذاشتمش کنار
الونا: عاهههه...ایشششش چرا این بارون تموم نمیشه
برام سوال بود چرا پس چیزی نشده که صدای در اومد منم بلند شدم تا برم ببینم کیه
دستگیره در رو گرفتم و به سمت پایین حرکتش دادم که وقتی در باز شد بلافاصله یکی بهم هجوم آورد و بهم حمله کرد که فهمیدم اره......دوباره وقتشه...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
(۱۲:۴۶)
هیوجین: میدونی....زیرخواب خوبی هستی پوزخند- شاید بعد اینکه کارمون باهات تموم شد نکشمت و ازت به عنوان زیر خواب استفاده کنم -نفس نفس میزد
الونا: ناله و گریه-
الونا: بخاطر درد شدیدم جون حرف زدن نداشتم و از حرس گریم گرفته بود اگر یه حرف میزدم دردم بیشتر میشد و از درد به خودم پیچیدم
هیوجین: لباساش رو پوشید و رفت-
الونا: گریه- عاه...م..من....من چجوری الان فرار..کنمـ... -گریه
بعد نیم ساعت به زور بلند شدم لباسامو پوشیدم که واقعا چجوری میخواستم برم هیچ قرصی هم نداشتم که بخورم ولی بعد یه ده دقیقه تونستم بهش عادت کنم و بلافاصله وسایلای مهم رو برداشتم و در پنجره رو باز کردم بارون هنوز میبارید ولی شدتش کمتر شده بود، بادیگاردا جلو در ورودی بودن پس دیگه چاره ای نداشتم لباسامو به هم گره زده بودم و از همون طریق رفتم پایین دو سه باری نزدیک بود یا پارچه پاره شه یا بیفتم چون بارون میومد و دستم لیز شده بود ولی به هر حال با هزار بدبختی تونستم بیام بیرون به نوریو هم قبل اینکه بیام بیرون گفته بودم آماده باشه، چون دور تا دور خونه دیوار های بلند بودن و تازه برق هم داشتن از یه در پشتی ای که اجوما بهم نشون داده بود تصمیم گرفتم برم که صداش باعث شد بادیگاردا ازم با خبر شن و دنبالم بیان
الونا: شیبال
لعنتی چرا بارون آنقدر شدید تر شده هوا هم سرد بود هم بارون داشت شدیدتر میبارید هم دل دردم ول کن نبود اما هرجور شده باید فرار کنم خیلی خوب داشتم فرار میکردم و به خوبی دور شده بودم که یهو صدایی به گوشم رسید
شرایط: ۴۰ لایک و ۲۰ کامنت(بره جلو تر چون هیجانی تر میشه شرایط رو بیشتر میکنم😈)
part ۲۰
ساعت حدود ۱۱ شب بود خدمتکارا رفته بودن خونه سرایدار همه رفته بودن بخوابن ولی دوباره وقت کابوسم بود
الونا: میدونم که الان ترسیدی اما به این فک کن که این آخرین باره که اتفاق میوفته، به بعدش فک کن پس آروم باش دختر -نفس عمیق کشید
بعد یه ربع که بازی کردنم با گوشیم تموم شد گذاشتمش کنار
الونا: عاهههه...ایشششش چرا این بارون تموم نمیشه
برام سوال بود چرا پس چیزی نشده که صدای در اومد منم بلند شدم تا برم ببینم کیه
دستگیره در رو گرفتم و به سمت پایین حرکتش دادم که وقتی در باز شد بلافاصله یکی بهم هجوم آورد و بهم حمله کرد که فهمیدم اره......دوباره وقتشه...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
(۱۲:۴۶)
هیوجین: میدونی....زیرخواب خوبی هستی پوزخند- شاید بعد اینکه کارمون باهات تموم شد نکشمت و ازت به عنوان زیر خواب استفاده کنم -نفس نفس میزد
الونا: ناله و گریه-
الونا: بخاطر درد شدیدم جون حرف زدن نداشتم و از حرس گریم گرفته بود اگر یه حرف میزدم دردم بیشتر میشد و از درد به خودم پیچیدم
هیوجین: لباساش رو پوشید و رفت-
الونا: گریه- عاه...م..من....من چجوری الان فرار..کنمـ... -گریه
بعد نیم ساعت به زور بلند شدم لباسامو پوشیدم که واقعا چجوری میخواستم برم هیچ قرصی هم نداشتم که بخورم ولی بعد یه ده دقیقه تونستم بهش عادت کنم و بلافاصله وسایلای مهم رو برداشتم و در پنجره رو باز کردم بارون هنوز میبارید ولی شدتش کمتر شده بود، بادیگاردا جلو در ورودی بودن پس دیگه چاره ای نداشتم لباسامو به هم گره زده بودم و از همون طریق رفتم پایین دو سه باری نزدیک بود یا پارچه پاره شه یا بیفتم چون بارون میومد و دستم لیز شده بود ولی به هر حال با هزار بدبختی تونستم بیام بیرون به نوریو هم قبل اینکه بیام بیرون گفته بودم آماده باشه، چون دور تا دور خونه دیوار های بلند بودن و تازه برق هم داشتن از یه در پشتی ای که اجوما بهم نشون داده بود تصمیم گرفتم برم که صداش باعث شد بادیگاردا ازم با خبر شن و دنبالم بیان
الونا: شیبال
لعنتی چرا بارون آنقدر شدید تر شده هوا هم سرد بود هم بارون داشت شدیدتر میبارید هم دل دردم ول کن نبود اما هرجور شده باید فرار کنم خیلی خوب داشتم فرار میکردم و به خوبی دور شده بودم که یهو صدایی به گوشم رسید
شرایط: ۴۰ لایک و ۲۰ کامنت(بره جلو تر چون هیجانی تر میشه شرایط رو بیشتر میکنم😈)
- ۸.۳k
- ۰۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط