در حینی که دکمه های آستینم را می بستم او هم دکمه های پیرا

در حینی که دکمه های آستینم را می بستم او هم دکمه های پیراهنم را می بست. از پایین به بالا!
به آخرین دکمه که رسید قبل از بستن، گردنم را بوسید. خودم را کمی عقب کشیدم.
خندید و گفت: "نترس...! رژی نشدی."
بعد دکمه ی آخر را بست یقه ام را مرتب کرد.
کیفم را دستم داد و مرا تا کنار در بدرقه کرد.
قبل از اینکه استارت بزنم خودم را در آینه ی ماشین برانداز کردم. دکمه ی آخر را باز کردم نگاهی به جای بوسه اش انداختم و دوباره دکمه را بستم!
چند سالی از این موضوع می گذرد. و من هر صبح قبل از رفتن، دکمه ی آخر را باز می کنم نگاهی به جای بوسه اش می اندازم و بعد...
گاهی برای دیوانگی کردن زیادی ترسوییم، گاهی زیادی سخت گیر و گاهی بیش از اندازه پیر...!
برای همین است که هر صبح این کار را تکرار می کنم. فکر میکنم درست ندیده ام شاید و جای بوسه اش مانده است هنوز... حتی وقتی حمام می روم، گردنم... تنها جایی ست که به آرامی می شورمش.

#سه‌شنبه_۱۹_تیر_۱۳۹۷
دیدگاه ها (۹)

وقتی شاطر عباس نان های داغ را توی دستهای مهتاب میگذاشت دلم م...

گاهی ادای رفتن در می آوری !فقط خودت میدانی که چمدانت خالیست ...

یک روزساعتی حوالی چند و چند دقیقه صبحصدایم کنبا همان لحن همی...

دلتنگ نباشم؟چگونه؟همین که می دانم تنها کتاب میخوانیتنها چای ...

پارت ۲۷ فیک دور اما آشنا

سنگدلچپتر * 22 *رفتم توی اتاقم،تمام کمدم رو زیر و رو کردم تا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط