گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند

گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند...

کفش‌هایش را گذاشت زیر سرش و خوابید.
طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند. یکی از آن دو نفر گفت: طلاها را بگذاریم پشت منبر... آن یکی گفت: نه !
گویا آن مرد نخوابیده و وقتی ما برویم طلاها را بر میدارد.
گفتند: امتحانش میکنیم کفش‌هایش را از زیر سرش برمیداریم اگر بیدار باشد معلوم میشود.
مرد که حرفای آن‌ها را شنیده بود خودش را بخواب زد.
آن دو، کفش‌هایش را برداشتند و مرد هیچ واکنشی نشان نداد.
گفتند پس حتما خواب است طلاها را بگذاریم پشت منبر...
بعد از رفتن آن دو فرد، مرد خوش باور بلند شد و رفت
که جعبه طلای آن دو رو بردارد اما اثری از طلا نبود
و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده
که در عین بیداری کفش‌هایش را بدزدند...!
#خاص
دیدگاه ها (۶)

MostafaEhsan برنامه نویس طراح وب روانشناس #استرس#ارامش#تفکر#...

شعر باباطاهرعریان

لازمه بعضی وقتا به خودت بیایی که شایدم کمی باید به خودت فکر ...

روز مرگی‌

صحنه,پارت یازدهم

رمان جدید مافیای گل سرخ

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط