پارتی از اسمان شب که جونگکوک و سوهی باهم حرف میزدن...
پارتی از #اسمان_شب که جونگکوک و سوهی باهم حرف میزدن...
سوهی:روی نیمکت توی پارک نشسته بودیم که جونگکوک گفت
جونگکوک:بهم قول دادی ی روز برام تعریف کنی...بنظرم الان وقت خوبیه
سوهی:درباره چی؟
جونگکوک:یاااااا....یادت رفت؟درباره اینکه چطور با اون سن کم افسر شدی بعد فرمانده و تا الان که ادامه داشت...اول از همه چطور افسر شدی؟ی دختر ۲۶ ساله افسر شده!چطور و چگونه؟مراحل و وقت زیادی میخواد تا افسر بشی...اما تو در این سن افسر شده بودی؟چطور؟باز به کیم ربط داره؟
سوهی:اهااااااا...اوون...میدونی تاحالا درباره این به کسی نگفتم هیچکس خبر نداره...حتی مادرم...
جونگکوک:تو باید بهم بگی...این اجباریست در جریانی دیگه؟
سوهی:اوکی بابا...وقتی به دنیا اومدم،پدر و مادرم خیلی منو دوست داشتن عاشقم بودن چون بلاخره بعد چند سال صاحب فرزند شدن...پدرم همیشه باهام بازی میکرد برام اسباب بازی میخرید منو میبرد بیرون
مامانم کلی بهم توجه میکرد و منو میخندوند...این وضع تقریبا تا ۱۵ سالگی ادامه داد...در واقع دختری که الان میبینی قبلا مثل یک پرنسسا بود...دنیای رنگی خودشو داشت،لباس رنگی میپوشید خوش اخلاق و مهربون بود و آدم پر انرژی ای بود
اما یک روز...روزی که بدترین روز زندگیم بود....پدرم عصبانی وارد خونه شد و ی نگاه عصبانی بهم کرد و رفت اتاق مادرم
صدای داد و بیداد های پدرم تا بیرون از خونه هم میرسید...من خیلی ترسیده بودم و فقط گریه میکردم
اولین بار بود پدرم اینطور میشد و اینحالی میومد خونه...فقط پیش خودم میگفتم چشه؟چرا اینطور شده؟چی باعث عصبانیتش شده؟
بابای من اونی نیست که الا میبینی... بابای من فرد بسیار مهربون بود و همیشه لبخند به لب داشت
اونیکه الان میبینی خیلی تغییر کرده و دیگه اون بابای سابق من نیس
وقتی بابام از اتاق مادرم اومد بیرون...گریون رفتم سمتش و دستشو گرفتم و گفتم
سوهی:بابا چیشده؟تو چرا اینطوری شدی هااان؟چیزی ناراحتت کرده؟
اما در کمال تعجب بابام دستمو پس زد و منو انداخت رو زمین و از خونه رفت بیرون
گریم شدت گرفته بود اما از زمین بلند شدم و اشکامو پاک کردم و رفتم اتاق مامانم...مامانم هم داشت بی صدا گریه میکرد
اولین بار بود میدیدم مامانم گریه میکرد...با تعجب نگاهش میکردم که دویدم و بغلش کردم
سوهی:مامان گریه نکن اشکال نداره جتما جیزی بابا رو عصبی کرده فردا با یک بسته شکلات میاد و معذرت خواهی میکنه و بهمون میخنده و ما هم فراموش میکنیم
اینو به مامانم گفتم چون هر وقت پدرم میخواست ازمون عذرخواهی کنه با یک بسته شکلات و لبخندی به لب میومد
سوهی:روی نیمکت توی پارک نشسته بودیم که جونگکوک گفت
جونگکوک:بهم قول دادی ی روز برام تعریف کنی...بنظرم الان وقت خوبیه
سوهی:درباره چی؟
جونگکوک:یاااااا....یادت رفت؟درباره اینکه چطور با اون سن کم افسر شدی بعد فرمانده و تا الان که ادامه داشت...اول از همه چطور افسر شدی؟ی دختر ۲۶ ساله افسر شده!چطور و چگونه؟مراحل و وقت زیادی میخواد تا افسر بشی...اما تو در این سن افسر شده بودی؟چطور؟باز به کیم ربط داره؟
سوهی:اهااااااا...اوون...میدونی تاحالا درباره این به کسی نگفتم هیچکس خبر نداره...حتی مادرم...
جونگکوک:تو باید بهم بگی...این اجباریست در جریانی دیگه؟
سوهی:اوکی بابا...وقتی به دنیا اومدم،پدر و مادرم خیلی منو دوست داشتن عاشقم بودن چون بلاخره بعد چند سال صاحب فرزند شدن...پدرم همیشه باهام بازی میکرد برام اسباب بازی میخرید منو میبرد بیرون
مامانم کلی بهم توجه میکرد و منو میخندوند...این وضع تقریبا تا ۱۵ سالگی ادامه داد...در واقع دختری که الان میبینی قبلا مثل یک پرنسسا بود...دنیای رنگی خودشو داشت،لباس رنگی میپوشید خوش اخلاق و مهربون بود و آدم پر انرژی ای بود
اما یک روز...روزی که بدترین روز زندگیم بود....پدرم عصبانی وارد خونه شد و ی نگاه عصبانی بهم کرد و رفت اتاق مادرم
صدای داد و بیداد های پدرم تا بیرون از خونه هم میرسید...من خیلی ترسیده بودم و فقط گریه میکردم
اولین بار بود پدرم اینطور میشد و اینحالی میومد خونه...فقط پیش خودم میگفتم چشه؟چرا اینطور شده؟چی باعث عصبانیتش شده؟
بابای من اونی نیست که الا میبینی... بابای من فرد بسیار مهربون بود و همیشه لبخند به لب داشت
اونیکه الان میبینی خیلی تغییر کرده و دیگه اون بابای سابق من نیس
وقتی بابام از اتاق مادرم اومد بیرون...گریون رفتم سمتش و دستشو گرفتم و گفتم
سوهی:بابا چیشده؟تو چرا اینطوری شدی هااان؟چیزی ناراحتت کرده؟
اما در کمال تعجب بابام دستمو پس زد و منو انداخت رو زمین و از خونه رفت بیرون
گریم شدت گرفته بود اما از زمین بلند شدم و اشکامو پاک کردم و رفتم اتاق مامانم...مامانم هم داشت بی صدا گریه میکرد
اولین بار بود میدیدم مامانم گریه میکرد...با تعجب نگاهش میکردم که دویدم و بغلش کردم
سوهی:مامان گریه نکن اشکال نداره جتما جیزی بابا رو عصبی کرده فردا با یک بسته شکلات میاد و معذرت خواهی میکنه و بهمون میخنده و ما هم فراموش میکنیم
اینو به مامانم گفتم چون هر وقت پدرم میخواست ازمون عذرخواهی کنه با یک بسته شکلات و لبخندی به لب میومد
۴.۱k
۱۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.