اما اون در جواب بهم میگفت:بهم بگو آقای کیم و کاری که بهت
اما اون در جواب بهم میگفت:بهم بگو آقای کیم و کاری که بهت میگم رو انجام بده
ازم آزمون گرفت و مهارت هام رو دید و بعد با خونسردی رو به اون دوتا کرد و گفت:خوبه،بد نیست بیشتر باهاش تمرین کنید،از این به بعد اواسط هر فصل میام ازش آزمون میگیرم،به نفع همتونه راضیم نگه داره
اون دوتا:چشم
نمیتونستم بیشتر از این تعجب کنم اون واقعا پدرم بود؟پدری که نمیزاشت دست به چاقو بزنم شاید دستم رو ببرم الان با دیدن اون همه زخم رو بدنم و حالت خسته ای که دارم بی خیال رفت؟نه اون غیرممکنه پدرم باشه
سال ها و سال ها گذشت توی تابستونی که که گرماش انسان رو ذوب میکنه سختترین کارها و تمارین رو داشتم،توی زمستونی که برف و بارونش بدن انسان رو به لرزه درمیوورد من سخت تمرین میکرد،اونقدر تمرین میکردن که بدنم رو احساس نمیکردم
اون شخصی هم که ی روزی بهش میگفتم پدر هیچ براش مهم نبود
بعد از سالها به این نتیجه رسیدم که دیگه اون پدر من نیس اون فقط کسیه که مهارت هامو میسنجه
فکرشو بکن یک دختره ۱۵ ساله و اون همه سختی...به این میگن ظلم
دیگه ۲۰ سالم شده بود،که پدرم دستور داد برم پادگان و مستقیم آزمون برای رتبه بندی بدم و دوره نبینم
شک عجیبی بهم وارد شده بود،پس میخواست مامور نظامی بشم؟مثل خودش؟که اینطور
با اینکه خیلی تعجب کرده بودم اما این انتخاب من نبود..
وقتی بچه بودم دوست داشتم مثل پدرم بشم اما نه به این روش
بعد از اینکه آزمون دادم برای ۶ سال متوالی رتبه ام بالا میرفت چون تو این کار حرفه ای بود
علکی نیست ۵ سال تمام فشرده بهم همه ی مهارت ها رو یاد داد
هیچوقت نتونستم بفهمم اون روز چرا اینکار و کرد و چرا همچین تصمیمی گرفت تا اینکه ی روز رفتم ملاقاتش تو زندان و بهم گفت
دلیلش واقعا مسخره بود
اون از اول پسر میخواست،اما دختر نصیبش شد..همیشه باهام خوب بود چون کوچیک بودم
و همیشه هم پیش همکاراش تعریف پسراشون رو میشنید و نمیتونست چیزی بگه و فقط حرص میخورد
اما منو واقعا دوست داشت،که دیگه توی همون روز همکاراش خیلی از پسراشون تعریف میکردن که یکی از اونها بهش گفت:دختر به چه دردت میخوره؟پسر دار شو بهترته...ببین ما پسر داریم اون میتونه تو رو سربلند کنه اما دختر؟نه بابا و....
از همین حرفای علکی که دوست ندارم به زبون بیارم،براهمین بود اون روز خیلی عصبی شده بود چون هم قضاوت شد هم مقایسه
این داستان من بود!
جونگکوک:من واقعا نمیدونم چی بگم،چطور دلش اومد تنها دخترش رو اینطور اذیت کنه؟اونم فقط ۱۵ سال؟
میدونم هیچوقت نمیتونی فراموش کنی و با یادش ناراحت میشی اما دیگه زیاد اذیت شدی و عذاب کشیدی،تا همینجا دیگه بسه،یگه اجازه نمیدم هیچ موجودی اذیتت کنه بیا بغلم دورت بگردم
ازم آزمون گرفت و مهارت هام رو دید و بعد با خونسردی رو به اون دوتا کرد و گفت:خوبه،بد نیست بیشتر باهاش تمرین کنید،از این به بعد اواسط هر فصل میام ازش آزمون میگیرم،به نفع همتونه راضیم نگه داره
اون دوتا:چشم
نمیتونستم بیشتر از این تعجب کنم اون واقعا پدرم بود؟پدری که نمیزاشت دست به چاقو بزنم شاید دستم رو ببرم الان با دیدن اون همه زخم رو بدنم و حالت خسته ای که دارم بی خیال رفت؟نه اون غیرممکنه پدرم باشه
سال ها و سال ها گذشت توی تابستونی که که گرماش انسان رو ذوب میکنه سختترین کارها و تمارین رو داشتم،توی زمستونی که برف و بارونش بدن انسان رو به لرزه درمیوورد من سخت تمرین میکرد،اونقدر تمرین میکردن که بدنم رو احساس نمیکردم
اون شخصی هم که ی روزی بهش میگفتم پدر هیچ براش مهم نبود
بعد از سالها به این نتیجه رسیدم که دیگه اون پدر من نیس اون فقط کسیه که مهارت هامو میسنجه
فکرشو بکن یک دختره ۱۵ ساله و اون همه سختی...به این میگن ظلم
دیگه ۲۰ سالم شده بود،که پدرم دستور داد برم پادگان و مستقیم آزمون برای رتبه بندی بدم و دوره نبینم
شک عجیبی بهم وارد شده بود،پس میخواست مامور نظامی بشم؟مثل خودش؟که اینطور
با اینکه خیلی تعجب کرده بودم اما این انتخاب من نبود..
وقتی بچه بودم دوست داشتم مثل پدرم بشم اما نه به این روش
بعد از اینکه آزمون دادم برای ۶ سال متوالی رتبه ام بالا میرفت چون تو این کار حرفه ای بود
علکی نیست ۵ سال تمام فشرده بهم همه ی مهارت ها رو یاد داد
هیچوقت نتونستم بفهمم اون روز چرا اینکار و کرد و چرا همچین تصمیمی گرفت تا اینکه ی روز رفتم ملاقاتش تو زندان و بهم گفت
دلیلش واقعا مسخره بود
اون از اول پسر میخواست،اما دختر نصیبش شد..همیشه باهام خوب بود چون کوچیک بودم
و همیشه هم پیش همکاراش تعریف پسراشون رو میشنید و نمیتونست چیزی بگه و فقط حرص میخورد
اما منو واقعا دوست داشت،که دیگه توی همون روز همکاراش خیلی از پسراشون تعریف میکردن که یکی از اونها بهش گفت:دختر به چه دردت میخوره؟پسر دار شو بهترته...ببین ما پسر داریم اون میتونه تو رو سربلند کنه اما دختر؟نه بابا و....
از همین حرفای علکی که دوست ندارم به زبون بیارم،براهمین بود اون روز خیلی عصبی شده بود چون هم قضاوت شد هم مقایسه
این داستان من بود!
جونگکوک:من واقعا نمیدونم چی بگم،چطور دلش اومد تنها دخترش رو اینطور اذیت کنه؟اونم فقط ۱۵ سال؟
میدونم هیچوقت نمیتونی فراموش کنی و با یادش ناراحت میشی اما دیگه زیاد اذیت شدی و عذاب کشیدی،تا همینجا دیگه بسه،یگه اجازه نمیدم هیچ موجودی اذیتت کنه بیا بغلم دورت بگردم
۴.۶k
۱۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.