اون روز گذشت...روز بعدشم گذشت...و بعد اون اتفاق ۳روز گذشت
اون روز گذشت...روز بعدشم گذشت...و بعد اون اتفاق ۳روز گذشت که بلاخره پدرم اومد خونه
اما نه شکلاتی داشت نه لبخندی
با اخم های درهم رفته اومد داخل و همینکه اومد مامانم اومد تا ببینتش
مامان:اومدی؟
سوهی:بابااااا
کیم:سوهی رو میبرم آمریکا درس بخونه
بعد از اون روز نحس این خبر کل زندگیم رو زیر و رو کرد...هیچ اعتراضی رو قبول نمیکرد
با اینکه من نمیخواستم مامانم قبول نکرده بود اما به حرف هیچکدوممون گوش نمیکرد
و بعد ۲ روز رفتیم آمریکا اما فقط من و پدرم...مامانم رو نیاورد...کم کم داشتم از بابام میترسیدم
بلافاصله بعد از اینکه رسیدیم آمریکا حتی بهم فرصت نداد اون شهر زیبا رو ببینم و از نیویورک لذت ببرم اجازه نداد ی خوشحالی ریزی بکنم
منو برد جنگل پیش یک کلبه...اما کلبه با تجهیزات بود و خوب بود...اونجا که ایستادیم یهو ۲ نفر اومدن ....۲ تا مرد هیکلی
و بابام با گفتن یک جمله اونجا رو ترک کرد و منو با اون غریبه ها تنها گذاشت
بابام رو بهشون گفت:هفته بعد میام ازش آزمون میگیرم...سخت بهش یاد بدید
اینو که گفت رفت سوار ماشین شد منم دویدم سمت که آخرش با زمین خوردگی مواجه شدم
گریه میکردم به وضعی که داشتم...و فقط این جمله تو ذهنم تکرار میشد،چرا و چطور این اتفاق افتاد؟چیشد مگههه؟
بعد اون دوتا مرد اومدن بهم کمک کردن که بلند بشم برام آب آوردن و کمکم کردم
و بعد چند دقیقه منو بردن اونور جنگل و بهم گفتن:از این به بعد تو تمرین های فشرده رو شروع میکنی...
سوهی:چه تمرین های فشرده ای؟
مرده:تمرین های فشرده ی سربازی!
سوهی:چ...چی؟
مرده:از الان شروع میکنیم....خب اول بهتره مهارت های دفاعی یاد بگیری و بعدش....
از اون روز تمرین های فشرده رو باهام شروع کردن...تمرین های فشرده شامل
یک وعده غذایی در روز که سبک باشه
فقط ۳ ساعت خواب
کل روز تمرین
بالا رفتم از کوه به همراه کیسه های سنگین
یک کیلومتر دویدن
تمرین های دفاعی
و....
چیزهایی که نمیتونی تصورش رو بکنی...اینکه خسته میشدم اصلا به چشمشون نمیومد...اینکه کل بدنم زخم میشد و خون میومد روشون تاثیر نداشت...اینکه اذیت میشدم و زجر و عذاب میکشیدم هیچ تفاوتی نداشت
یک هفته گذشت و پدرم برا دیدن مهارتهام اومد
با اینکه کل بدنم زخم بود زخم هایی که دیده میشد و پانسمان نشده
فقط به کار خودش ادامه داد
سعی میکردم باهاش حرف بزنم
اما نه شکلاتی داشت نه لبخندی
با اخم های درهم رفته اومد داخل و همینکه اومد مامانم اومد تا ببینتش
مامان:اومدی؟
سوهی:بابااااا
کیم:سوهی رو میبرم آمریکا درس بخونه
بعد از اون روز نحس این خبر کل زندگیم رو زیر و رو کرد...هیچ اعتراضی رو قبول نمیکرد
با اینکه من نمیخواستم مامانم قبول نکرده بود اما به حرف هیچکدوممون گوش نمیکرد
و بعد ۲ روز رفتیم آمریکا اما فقط من و پدرم...مامانم رو نیاورد...کم کم داشتم از بابام میترسیدم
بلافاصله بعد از اینکه رسیدیم آمریکا حتی بهم فرصت نداد اون شهر زیبا رو ببینم و از نیویورک لذت ببرم اجازه نداد ی خوشحالی ریزی بکنم
منو برد جنگل پیش یک کلبه...اما کلبه با تجهیزات بود و خوب بود...اونجا که ایستادیم یهو ۲ نفر اومدن ....۲ تا مرد هیکلی
و بابام با گفتن یک جمله اونجا رو ترک کرد و منو با اون غریبه ها تنها گذاشت
بابام رو بهشون گفت:هفته بعد میام ازش آزمون میگیرم...سخت بهش یاد بدید
اینو که گفت رفت سوار ماشین شد منم دویدم سمت که آخرش با زمین خوردگی مواجه شدم
گریه میکردم به وضعی که داشتم...و فقط این جمله تو ذهنم تکرار میشد،چرا و چطور این اتفاق افتاد؟چیشد مگههه؟
بعد اون دوتا مرد اومدن بهم کمک کردن که بلند بشم برام آب آوردن و کمکم کردم
و بعد چند دقیقه منو بردن اونور جنگل و بهم گفتن:از این به بعد تو تمرین های فشرده رو شروع میکنی...
سوهی:چه تمرین های فشرده ای؟
مرده:تمرین های فشرده ی سربازی!
سوهی:چ...چی؟
مرده:از الان شروع میکنیم....خب اول بهتره مهارت های دفاعی یاد بگیری و بعدش....
از اون روز تمرین های فشرده رو باهام شروع کردن...تمرین های فشرده شامل
یک وعده غذایی در روز که سبک باشه
فقط ۳ ساعت خواب
کل روز تمرین
بالا رفتم از کوه به همراه کیسه های سنگین
یک کیلومتر دویدن
تمرین های دفاعی
و....
چیزهایی که نمیتونی تصورش رو بکنی...اینکه خسته میشدم اصلا به چشمشون نمیومد...اینکه کل بدنم زخم میشد و خون میومد روشون تاثیر نداشت...اینکه اذیت میشدم و زجر و عذاب میکشیدم هیچ تفاوتی نداشت
یک هفته گذشت و پدرم برا دیدن مهارتهام اومد
با اینکه کل بدنم زخم بود زخم هایی که دیده میشد و پانسمان نشده
فقط به کار خودش ادامه داد
سعی میکردم باهاش حرف بزنم
۳.۸k
۱۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.