حس میکنم دورمو دیوار کشیدن و چشم هام دیدنِ
حس میکنم دورمو دیوار کشیدن و چشم هام دیدنِ
یک پنجره رو التماس میکنن،
ولی هر بار چیزی جز سیاهی نصیبشون نمیشه...
دلم میخواد چشمامو ببندم و رو این زمین سرد
خوابم بگیره،ولی اونی که بیدارم میکنه تو باشی...
تو پیدا شی و بیای کنارم،
دستامو بگیری و منو از این تاریکی بیرون بکشی
من خستم از این گیجی و تنهایی
خستم از اینکه تنهایی با غمام سر کنم
تو بیا شفای من شو...
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ
C᭄
یک پنجره رو التماس میکنن،
ولی هر بار چیزی جز سیاهی نصیبشون نمیشه...
دلم میخواد چشمامو ببندم و رو این زمین سرد
خوابم بگیره،ولی اونی که بیدارم میکنه تو باشی...
تو پیدا شی و بیای کنارم،
دستامو بگیری و منو از این تاریکی بیرون بکشی
من خستم از این گیجی و تنهایی
خستم از اینکه تنهایی با غمام سر کنم
تو بیا شفای من شو...
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ
C᭄
۳.۰k
۱۶ تیر ۱۴۰۳