❤ @feri6121 ❤
❤ @feri6121 ❤
ی دختری بود که به خونه پیرزنی میرف و برای یادگیری طریقهبافتن رویه گیوه شاگردی میکرد. هر روز که به خونه اون پیرزن میرسید پیرزن به اون میگفت: سلام فاطمه بدبخت و این جمله ورد زبون پیرزن بود و همیشه از دل صبح که دخترک به خونه اون میرفت به این صورت جواب سلام اونو میداد دخترک روزی با خود اندیشینید😌 چه سّریه که این پیرزن چرکو این حرفو به من میزنه. باید ازش سؤال کنم که علت چیست عایا.روزی دخترک پس از اینکه دیگر شاگردان به خانههاشون رفتند به نزد پیرزن رفت و از او سؤال کرد و گفت هووی علت چیست که تو به من فاطمه بدبخت میگی؟ پیرزن جواب داد: تو در اینجا بختی نداری گوزو، ژله،بخت تو در جای خیلی دور است. اگه اینجا بمونی روز به روز بدبختتر میشویانی. تو باید دنبال بخت خود به اکسفورد بروی😌 و باید بخوای هفت جفت کفش آهنی برات درست کنن و آذوقه چیپس و حله حوله کوفت زهرمار نیز بردار و رو به بیابان بگذار خبر مرگت ، اگر کفش اول پاره شد اونو دور بنداز کفش دوم رو بپوش و به همین ترتیب به راهت ادامه بده تا آخرین کفش آهنی پاره بشهه. اون وقت تو به بخت خودت میرسی ولی با زحمات بسیار، تلاش زیاد قاشق زیر دندون کشیدن و باید خیلی رنج بکشی تا به بخت خودت برسی بدبخت خاک برسر. فاطمه تمام این کارها رو انجام داد و کفشها و آذوقهها رو تهیه کرد و همراه کنیزک خود نادی به راه افتادند و سر به قبرستون چیز، بیابان نهادند اونقدر راه رفتند تا کفش اول پاره شد و بازم اونقد مث سگ راه رفتن و زبونشون مث سگ لح لح زد ک هفتیمن کفش رو هم پوشید. کفش هفتم هم مث خودشون در حال پاره شدن بود که دخترک به کنیز خود گفت: این کفش دو سه روزی بیشتر دووم نمیاره و از این کوه که بالا بریم به احتمال زیاد پشت اون دشت بزرگیه شاید اونجا به بختمون برسیم وقتی کفش هفتمی پاره شد دیگه از کوه غلت خوردن سمت پایین اینجا بود ک چشمشون به قصر بسیار زیبائی افتاد که تو دشت و وسط باغی بود. رفتن تو قصر . هر چی تو قصر زیبا گشتند اثری از انسان و موجود زنده در اون ندیدن. تموم اتاقها رو گشتن. به طبقه دوم رفتن اونجا هم چیزی نبود. به طبقه سوم که رسیدن کنیزک خاک بر سر دستشوئیش گرفت تموم ک کد رفتن جلوتر تو قسمت شاه نشین طبقه سوم ی جوون خیلی زیبا و سیس پکدار خوابیده بود و تموم بدنش پر از سوزن بود. فاطی نزدیکش شد.دید بالای سرش ی قرآن گذاشتن و لای قرآن ی کاغذه. تو کاغذ نوشته ای خواننده نامه! شما بالای سر این جوون بنشین و سورههای قرآن رو بهطور مرتب بخون و یکییکی سوزنها رو از بدنش بیرون بکش و آخرین سوزنی که از بدنش بیرون بکشی این جوان عطسه میکند و بلند میشه با تو ازدواج میکنه.و خوشبخت میشی فاطی با شور و شوق شروع به خواندن قرآن کرد و سوزنها رو از بدن اون بیرون میکشید. حدود یک هفته این کار رو انجام داد. ۱۰ ـ ۱۲ سوزن بیشتر نمونده بود که دیگه از شدت خستگی توان نداشت. به کنیزش گفت گامبوی بی خاصیت مفت خور بیا قرآن بخون و چند سوزن از بدنش بکش بیرون. به آخرین سوزن که رسیدی منو بیدار کن.کنیزک بیشعور شروع به خوندن قرآن کرد و سوزنها رو از بدن جوون بیرون میکشید، به سوزن آخری که رسید مردد بود که آیا سوزن را از بدن جوون بیرون بکشم یا همه سوزنهارو دوباره برگردونم یا فاطمه رو بیدار کنم تا اون این کارو انجام بده؟ با خودش گفت: من سالها کنیز بودم کهنه بچه شستم غذام محتویات توی پوشک بچه بود یخ حوضشکوندم مث سگ تو خیابونا میخوابیدم.حالا که بخت به من رو کرده چرا خودم استفاده نکنم و زن شاهزاده نشم. کنیزک آخرین سوزن رو کشید جوون بلند شد و همزمان هم عطسه کرد و هم گوزید بد گفت: نجاتدهندهٔ من کیست؟ کنیزک گفت: من من من من هستم. شاهزاده گفت: خوو باش فهمیدم باشش قیافه هم نداری اع شانس شخمیم من با تو ازدواج میکنم. این قصر و تموم چیزهاش مال منه. جوون پرسید: این کیه که خوابیده؟ اون گفت: این کنیز منه خلاصه جوون با کنیز ازدواج کرد و وقتی فاطمه بیدار شد دید که اون کنیز با جوون در حال گردش در باغن. بهش گفت: تو اینجا چکار میکنی؟ چرا منو بیدار نکردی؟ کنیزک که حالا زن آن جوون شده بود گفت حرف نزن برو توآشپزخونه و خیاطی کن بعد برو تو اتاق و غذا درست کن تا صدات کنم. 😌 فاطمه هم خیلی ناراحت شد و کنیز مرتب همه کارها رو به فاطمه میداد و اون مرتب کار میکرد و شب و روز خوراکش گریه دو نونه بود تا روزی که جوون خواست بره سفر اومد به زنش گفت: تو سوغات چی میخوای؟ زنش گفت: من دندون مروارید میخوام. ک تو دره دیو درختی سبز میشه که از اون دندون مروارید سبز میشه و گلوبند زمرد هم میخوام.کلوچه نادی چیپس چیتوز و چس فیل و تخمه ژاپنی هم می
ی دختری بود که به خونه پیرزنی میرف و برای یادگیری طریقهبافتن رویه گیوه شاگردی میکرد. هر روز که به خونه اون پیرزن میرسید پیرزن به اون میگفت: سلام فاطمه بدبخت و این جمله ورد زبون پیرزن بود و همیشه از دل صبح که دخترک به خونه اون میرفت به این صورت جواب سلام اونو میداد دخترک روزی با خود اندیشینید😌 چه سّریه که این پیرزن چرکو این حرفو به من میزنه. باید ازش سؤال کنم که علت چیست عایا.روزی دخترک پس از اینکه دیگر شاگردان به خانههاشون رفتند به نزد پیرزن رفت و از او سؤال کرد و گفت هووی علت چیست که تو به من فاطمه بدبخت میگی؟ پیرزن جواب داد: تو در اینجا بختی نداری گوزو، ژله،بخت تو در جای خیلی دور است. اگه اینجا بمونی روز به روز بدبختتر میشویانی. تو باید دنبال بخت خود به اکسفورد بروی😌 و باید بخوای هفت جفت کفش آهنی برات درست کنن و آذوقه چیپس و حله حوله کوفت زهرمار نیز بردار و رو به بیابان بگذار خبر مرگت ، اگر کفش اول پاره شد اونو دور بنداز کفش دوم رو بپوش و به همین ترتیب به راهت ادامه بده تا آخرین کفش آهنی پاره بشهه. اون وقت تو به بخت خودت میرسی ولی با زحمات بسیار، تلاش زیاد قاشق زیر دندون کشیدن و باید خیلی رنج بکشی تا به بخت خودت برسی بدبخت خاک برسر. فاطمه تمام این کارها رو انجام داد و کفشها و آذوقهها رو تهیه کرد و همراه کنیزک خود نادی به راه افتادند و سر به قبرستون چیز، بیابان نهادند اونقدر راه رفتند تا کفش اول پاره شد و بازم اونقد مث سگ راه رفتن و زبونشون مث سگ لح لح زد ک هفتیمن کفش رو هم پوشید. کفش هفتم هم مث خودشون در حال پاره شدن بود که دخترک به کنیز خود گفت: این کفش دو سه روزی بیشتر دووم نمیاره و از این کوه که بالا بریم به احتمال زیاد پشت اون دشت بزرگیه شاید اونجا به بختمون برسیم وقتی کفش هفتمی پاره شد دیگه از کوه غلت خوردن سمت پایین اینجا بود ک چشمشون به قصر بسیار زیبائی افتاد که تو دشت و وسط باغی بود. رفتن تو قصر . هر چی تو قصر زیبا گشتند اثری از انسان و موجود زنده در اون ندیدن. تموم اتاقها رو گشتن. به طبقه دوم رفتن اونجا هم چیزی نبود. به طبقه سوم که رسیدن کنیزک خاک بر سر دستشوئیش گرفت تموم ک کد رفتن جلوتر تو قسمت شاه نشین طبقه سوم ی جوون خیلی زیبا و سیس پکدار خوابیده بود و تموم بدنش پر از سوزن بود. فاطی نزدیکش شد.دید بالای سرش ی قرآن گذاشتن و لای قرآن ی کاغذه. تو کاغذ نوشته ای خواننده نامه! شما بالای سر این جوون بنشین و سورههای قرآن رو بهطور مرتب بخون و یکییکی سوزنها رو از بدنش بیرون بکش و آخرین سوزنی که از بدنش بیرون بکشی این جوان عطسه میکند و بلند میشه با تو ازدواج میکنه.و خوشبخت میشی فاطی با شور و شوق شروع به خواندن قرآن کرد و سوزنها رو از بدن اون بیرون میکشید. حدود یک هفته این کار رو انجام داد. ۱۰ ـ ۱۲ سوزن بیشتر نمونده بود که دیگه از شدت خستگی توان نداشت. به کنیزش گفت گامبوی بی خاصیت مفت خور بیا قرآن بخون و چند سوزن از بدنش بکش بیرون. به آخرین سوزن که رسیدی منو بیدار کن.کنیزک بیشعور شروع به خوندن قرآن کرد و سوزنها رو از بدن جوون بیرون میکشید، به سوزن آخری که رسید مردد بود که آیا سوزن را از بدن جوون بیرون بکشم یا همه سوزنهارو دوباره برگردونم یا فاطمه رو بیدار کنم تا اون این کارو انجام بده؟ با خودش گفت: من سالها کنیز بودم کهنه بچه شستم غذام محتویات توی پوشک بچه بود یخ حوضشکوندم مث سگ تو خیابونا میخوابیدم.حالا که بخت به من رو کرده چرا خودم استفاده نکنم و زن شاهزاده نشم. کنیزک آخرین سوزن رو کشید جوون بلند شد و همزمان هم عطسه کرد و هم گوزید بد گفت: نجاتدهندهٔ من کیست؟ کنیزک گفت: من من من من هستم. شاهزاده گفت: خوو باش فهمیدم باشش قیافه هم نداری اع شانس شخمیم من با تو ازدواج میکنم. این قصر و تموم چیزهاش مال منه. جوون پرسید: این کیه که خوابیده؟ اون گفت: این کنیز منه خلاصه جوون با کنیز ازدواج کرد و وقتی فاطمه بیدار شد دید که اون کنیز با جوون در حال گردش در باغن. بهش گفت: تو اینجا چکار میکنی؟ چرا منو بیدار نکردی؟ کنیزک که حالا زن آن جوون شده بود گفت حرف نزن برو توآشپزخونه و خیاطی کن بعد برو تو اتاق و غذا درست کن تا صدات کنم. 😌 فاطمه هم خیلی ناراحت شد و کنیز مرتب همه کارها رو به فاطمه میداد و اون مرتب کار میکرد و شب و روز خوراکش گریه دو نونه بود تا روزی که جوون خواست بره سفر اومد به زنش گفت: تو سوغات چی میخوای؟ زنش گفت: من دندون مروارید میخوام. ک تو دره دیو درختی سبز میشه که از اون دندون مروارید سبز میشه و گلوبند زمرد هم میخوام.کلوچه نادی چیپس چیتوز و چس فیل و تخمه ژاپنی هم می
۱۶.۹k
۲۳ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۹۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.