p53

منم عقب تر رفتم و روی تخت نشستم .
کنارم نشست و ی دفعه دراز کشید....
من و هم کشید و خوابوند ی دستش و زیر سرش برد...و دست دیگش رو زیر سر من ......
سرش و به طرفم چرخوند و گفت
_از دیشب درست ندیدمت!
به طرفش چرخیدم و گفتم
+خب حالا ببین!
_دوست دارم امشب باهم بریم لب دریا و قدم بزنیم
+بقیه رو چیکار کنیم؟
_نمیفهمن....امشب همه میرن لب دریا.....اون وسطا ماهم باهم غیب میشیم و میریم به فانتزیامون برسیم.
+خوبه....پس تا شب خدافظ.
بعد از اینکه حرفم و زدم از جام بلند شدم و به طرف در رفتم.
سریع از جاش بلند شد و جلوم رو گرفت
_کجا داری میری؟
دست به سینه گفتم
+هر لحظه ممکنه کای برسه و ما رو باهم ببینه.
_خب ببینه،ما که خلافی نکردیم.
+به هر حال،برو کنار!
با لحن مظلومی گفت
_نچ....نمیخوام...نرو
+اووف تهیونگ بزار برم.
تا این حرف رو زدم جلو اومد و پیشونیم رو بوسید و از سر راهم کنار رفت
_حالا میتونی بری.
بهت زده از اتاق بیرون شدم....این شد دومین بوسش.
حس شیرینی داشت و حسابی حالم و خوب کرد
با انرژی پایین رفتم....برای شب هیجان داشتم.
مامان شین هه و خاله و عمه ها و مامانبزرگ داشتن شام رو اماده میکردن.....
منم بهشون ملحق شدم.
لحظه ای بعد سر و کله شین هه ام پیدا شد.
اومد کنارم ایستاد،با شیطنت ضربه ای به پهلوش زدم
+خوش گذشت؟!
با خجالت اسممو صدا زد.
مامانبزرگ جلو اومد و گوشم و پیچید و گفت:
&باز توی عفریته داری عروسم و ازیت میکنی؟
+ای ....ای...بخدا کاریش نداشتم فقط باهاش صحبت میکردم همین!
منو رو صندلی نشوند و گفت
&اره جون خودت....بشبن این پیازا رو خورد کن.
با لحن ملتمسی گفتم
+وای نه مامانبزرگ ترو خدا.
&حرف نباشه.
بعد با مهربونی برگشت طرف شین هه و گفت
&عزیزم توعم برو کمکش.
با این حرف مامان بزرگ زدم زیر خنده،شین هه بدبخت!!!
الان فکر کردم میگه یوحا هست تو برو ولی.....
بجاش این حرف رو زد.
اما شین هه با احترام حرفش و قبول کرد و کنارم نشست و دست به کار شد.
هرکی ما رو تو اون وضع میدید فکر میکرد مراسم عزاداری ایی چیزیه...
از بس از چشمامون اشک میومد،چشمای هردومون کاسه ی خون شده بود.
تا تموم شد هردومون به سمت شیر اب حمله کردیم.
خواستیم از اشپز خونه بریم بیرون که مامانبزرگ نزاشت.
میگفت بیاین ی چیزی یاد بگیرین که رفتین خونه شوهر ی چیز بلد باشید بدید بخوره.
تا وقتی غذا اماده شد تو اشپز خونه موندیم
ما رو گذاشته بودن تو اشپزخونه تاذنگهبانی وایسیم غذاشون نسوزه.....
اروم صداش زدم
+شین هه
شین هه_بله؟
+من و تهیونگ شب قراره یکم از خانواده جدا بشیم تا تنها باشیم،اگه کسی سراغمون رو گرفت خودت حلش کن...
شین هه_حله
همون لحظه مامانبزرگ وارد اشپزخونه شد و گفت بساط شام رو بچینیم
خلاصه...
همه شامشون رو خوردن و رفتیم لب دریا.
بزرگترها زیر انداز انداختن و نشستن.
بقیه هم یا تکی یا چند نفره شروع کردن قدم زدن.
چشمم به تهیونگ افتاد که اشاره میزد برم پیشش.
اروم ازشون فصله گرفتم و پشت تهیونگ راه افتادم تا خوب ازشون دور شدیم.
کنار ی صخره ایستادیم
یهویی برگشت و بدون مقدمه من و به اغوش خودش دعوت کرد....
عطر تنش و به ریه هام کشیدم.
اروم ازم دل کند و گفت
_وقتی یکی جلوم از دلتنگی میگفت میگفتم مگه چیه که نتونی تحمل کنی،الان خودم درک میکنم.
لبخندی زدم.
دستمو گرفت و منو کنار خودش رو ی تخته شنگ نشوند
نگاهمو به منظره روبه روم دادم.
+خیلی قشنگه!!!
نگاهش و به صورتم دوخت و گفت
_خیلی!!!
به طرفش چرخیدم و گفتم
+من دریا رو گفتم!
_منم تو رو گفتم!
«»«»««»««««««««»««»«»»«««««««»««»«»
غلط املایی بود معذرت🩷🦋
دیگه از من پارت نخواین🔪🔪🔪🔪
البته تا یکشنبه
کامنت میخوامااا،نه فقط از ی نفرررر هرکس لایک میکنه ی کامنت ریز ام بزاره🥺🥺
بریم سراغ شرطا
لایک:۲۹
کامنت:۳۰
اگه شرطا نرسه
یکشنبه ام نمیزارممم،گفته باشمااا
دوست دار شما بورام🎀💕
دیدگاه ها (۷۲)

p54

p55

p52

p52

"سرنوشت "p,36...۱۰ مین بعد ....ا/ت : بریم تو ؟ سرده....کوک :...

زور و عشق پارت ۳

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۴۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط