دیگر نه آرزوئی دارم و نه کینه ای آنچه در من انسانی بود ا

دیگر نه آرزوئی دارم و نه کینه ای، آنچه در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود، در زندگانی آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان، من هیچکدام از آنها نشدم، زندگانیم برای همیشه گم شد. من خودپسند، ناشی و بیچاره بدنیا آمده بودم، حال دیگر غیرممکن است که برگردم و راه دیگری در پیش بگیرم. دیگر نمیتوانم دنبال این سایه های بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کشتی بگیرم. شماهائی که گمان میکنید در حقیقت زندگی میکنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمیخواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست، میخواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.

زنده بگور
صادق خان هدایت
دیدگاه ها (۱)

من از بس چیزهای متناقص دیده و حرف های جور به جور شنیده ام و ...

زیرِ استخوانهای قفسه ی سینه امزنی بناّیی میکند..!سنگ روی سنگ...

من شیفته ی خوشی های ساده ام؛ آنها آخرین پناه جان های محزون ا...

روزی جایی دقیقه‌ایخودت را باز خواهی یافت و آن وقت یا لبخند خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط