صلام^^ زرآ @oh.sehunee عستم با وآنشات درخواستی از شوگا
صلام^^ زرآ @oh.sehunee عستم با وآنشات درخواستی از شوگا
نظر بدیدا
ژانر : غمگین
احتمالا کامل نیاد پس وقتی پستو باز کردید یبار ریست کنید((از بالا انگشتتون رو بزارید رو صفحه و بکشید پایین تا آپدیت شه ))
بعد بخونید
آهنگو حتما گوش کنید با وانشات
آهنگ پیشنهادی http://dl.actmusic.ir/1396/01/31/Lana%20Del%20Rey%20Ft%20The%20Weeknd%20-%20Lust%20For%20Life%20(128).mp3
بر روی یکی از نیمکت های چوبی پارک نشسته بود و یکی یکی کلاغ هارا مینگرسیت تا معشوقه اش از راه رسد و به دلتنگی اش پایان بخشد به قلوه سنگ هایی که در مشتش بود خیره شد و تعدادی از آنان را سمت کلاغ ها پرتاب کرد ٬٬ میپریدند٬دور تر میشدند و میرفتند ولی کمی بعد تر دوباره باز میگذشتند و جلویش رقص جدایی را بازی میکردند ساعت از زمانش گذشته بود و عشق ٬٬ خیال آمدن نداشت .. نگران. کلافه.عصبی و بیش از بیش دلتنگ بود حتی شاخه گلی که در دست داشت سَر خَم کرده بود و در حال پژمردن بود
طاقتش طاق شده بود از جایش برخاست و قلوه های سنگ را به سوی کلاغ ها پرتاب کرد
گل را هم به زمین سپارد و رد پایی برویش جای گذاشت یخه ی پالتوی مشکی رنگ اش را بالا داد دستانش را هم درون جیب هایش فرو برد آه عمیقی کشید و درازنای خیابان را قدم زد
هنوز ورودی پارک را پشت سر نگذاشته بود که صدای آشنایی از پشت سر به گوشش رسید صدای تند قدم ها و نفس های نامنظم او عجیب برایش آشنا بود
به سمت صدا بازنگشت و بی اعتنا به قدم هایش ادامه داد که ناخودآگاه تبدیل به دویدن شدند
صدایش هنوزم به گوشش میرسد صدای پاشنه ی چکمه هایش را میشنید که به دنبالش میدوند و معشوقه ای که نفس نفس زنان صدایش میزند
عرض خیابان را به سرعت دوید لحظه ای پشیمان شد و آن طرف خیابان ایستاد اما هنوزم پشتش به او بود به دنبال بهانه ای میگشت که بازگردد و دوباره چهره ی معشوقه اش را ببیند که صدای بوق بلند ماشینی را شنید و صدای ناله ی کوتاهی که بر گوش هایش ریخت و بر جانش فرو رفت
برگشت و معشوقه اش را دید که بر آغوش زمین افتاده است و ماشینی که تزئینی از رنگ قرمز خون دارد کاری از دستش بر نمی آمد گیج و مبهوت به اطرافش خیره شده بود لحظه ای چشمش به راننده افتاد که سر و رویش را همراه فریاد میزند
هول شده بود و کاری از دستش بر نمی آمد به سمت معشوقه اش دوید و بالای سرش ایستاد و نگایش کرد در دست چپش بسته ی کوچیکی کادو پیچ شده
بود ناخود آگاه نگاهش سمت ساعتی رفت که بر دستانش داشت ساعت چهار و پنج دقیقه را نشان میداد سرش را برگرداند و به ساعت خودش خیره شد که ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه را نشان میداد گیج و مبهوت ساعت راننده را دید که ساعت چهار و پنج دقیقه بود!!!!
نظر بدیدا
ژانر : غمگین
احتمالا کامل نیاد پس وقتی پستو باز کردید یبار ریست کنید((از بالا انگشتتون رو بزارید رو صفحه و بکشید پایین تا آپدیت شه ))
بعد بخونید
آهنگو حتما گوش کنید با وانشات
آهنگ پیشنهادی http://dl.actmusic.ir/1396/01/31/Lana%20Del%20Rey%20Ft%20The%20Weeknd%20-%20Lust%20For%20Life%20(128).mp3
بر روی یکی از نیمکت های چوبی پارک نشسته بود و یکی یکی کلاغ هارا مینگرسیت تا معشوقه اش از راه رسد و به دلتنگی اش پایان بخشد به قلوه سنگ هایی که در مشتش بود خیره شد و تعدادی از آنان را سمت کلاغ ها پرتاب کرد ٬٬ میپریدند٬دور تر میشدند و میرفتند ولی کمی بعد تر دوباره باز میگذشتند و جلویش رقص جدایی را بازی میکردند ساعت از زمانش گذشته بود و عشق ٬٬ خیال آمدن نداشت .. نگران. کلافه.عصبی و بیش از بیش دلتنگ بود حتی شاخه گلی که در دست داشت سَر خَم کرده بود و در حال پژمردن بود
طاقتش طاق شده بود از جایش برخاست و قلوه های سنگ را به سوی کلاغ ها پرتاب کرد
گل را هم به زمین سپارد و رد پایی برویش جای گذاشت یخه ی پالتوی مشکی رنگ اش را بالا داد دستانش را هم درون جیب هایش فرو برد آه عمیقی کشید و درازنای خیابان را قدم زد
هنوز ورودی پارک را پشت سر نگذاشته بود که صدای آشنایی از پشت سر به گوشش رسید صدای تند قدم ها و نفس های نامنظم او عجیب برایش آشنا بود
به سمت صدا بازنگشت و بی اعتنا به قدم هایش ادامه داد که ناخودآگاه تبدیل به دویدن شدند
صدایش هنوزم به گوشش میرسد صدای پاشنه ی چکمه هایش را میشنید که به دنبالش میدوند و معشوقه ای که نفس نفس زنان صدایش میزند
عرض خیابان را به سرعت دوید لحظه ای پشیمان شد و آن طرف خیابان ایستاد اما هنوزم پشتش به او بود به دنبال بهانه ای میگشت که بازگردد و دوباره چهره ی معشوقه اش را ببیند که صدای بوق بلند ماشینی را شنید و صدای ناله ی کوتاهی که بر گوش هایش ریخت و بر جانش فرو رفت
برگشت و معشوقه اش را دید که بر آغوش زمین افتاده است و ماشینی که تزئینی از رنگ قرمز خون دارد کاری از دستش بر نمی آمد گیج و مبهوت به اطرافش خیره شده بود لحظه ای چشمش به راننده افتاد که سر و رویش را همراه فریاد میزند
هول شده بود و کاری از دستش بر نمی آمد به سمت معشوقه اش دوید و بالای سرش ایستاد و نگایش کرد در دست چپش بسته ی کوچیکی کادو پیچ شده
بود ناخود آگاه نگاهش سمت ساعتی رفت که بر دستانش داشت ساعت چهار و پنج دقیقه را نشان میداد سرش را برگرداند و به ساعت خودش خیره شد که ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه را نشان میداد گیج و مبهوت ساعت راننده را دید که ساعت چهار و پنج دقیقه بود!!!!
۳.۹k
۲۸ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.