پارت چهارم
پارت چهارم
-تهیونگ...ما سه ساله با همیم
-سه ساااااال؟
-چرا داد میزنی؟؟/:
تهیونگ یدونه محکم کوبید به پیشونیش و تو ذهنش گفت:
-چرا یه جوری رفتار می کنم انگار هیچی نمی دونم!
-خب الان یادت اومده سه ساله با همیم؟
-آره یادم اومد...
-ببین.....ما باید با هم بالاخره ازدواج کنیم ما کاملا همو میشناسیم و مشکلاتمونو می دونیم به هر حال من دلم می خواد خوشبخت باشیم بچه دار بشیم مگه نمی خوای؟
-آره.... یعنی میگی ما ازدواج کنیم؟
-پس من سه ساعته چی دارم بهت میگم؟/:
-عام...من یه خورده گیج شدم ا/ت ببین خب ما سه ساله با همیم پس بهم اعتماد کاملو داریم مگه نه؟
-درسته
-ببین خب من....وقتی امروز صبح از خواب بیدار شدم یه حس عجیبی داشتم مثله یه نوزاد بودم که تازه بدنیا اومده و....انگار حافظمو پاک کردن!
-منم دقیقا امروز یه همچین حسی داشتم!
-تو هم؟*تهیونگ دستشو میگیره* پس میتونی درکم کنی! هم یه حس خوب داره هم یه حس ناجور!
-منم همین طور....وای تهیونگ بیخیاااال من خیلی خجالت می کشم اینجویی یهو اومدی دستمو گرفتی!
-ببخشید!*خنده و خجالت* اها راستی گفتی ازدواج خب من مشکلی ندارم چون پدر و مادرم ۶ سال پیش مردن و من خودم تنهام
-منم همین طور....یعنی خیلی وقته از پدر و مادرم جدا شدم
-واقعا؟؟؟
-آره...بهت نگفته بودم نه؟؟؟
-فک نکنم
-خب پس....الان باید برنامه بریزیم؟
-آره....نظزت چیه بعد تابستون عروسی بذاریم؟
-فکر خوبیه
*
تهیونگ بعد از پارک کردن ماشین از پله های شرکت بالا رفت
کلی کار سرش ریخته بود و باید زودتر انجام میداد
وقتی رسید طبقه ی بالا یه لحظه یه مرد جوون با کت و شلوار چرم و موهای ژل زده دید
با دیدنش ناخواسته اخم کرد
اون یکی از کارمنداش بود که خیلی باهاش ارتباط نداشت اما اونو انگار میشناخت
و خاطره ی خوبی باهاش نداشت
*
ا/ت از باشگاه به طرف بهشت زهرا رفت
دسته کیفش توی دستش بود و مصمم به طرف قبر مادربزرگش می رفت
پدر و مادر ا/ت بعد از مرگ خواهر بزرگترش تو بچگی از هم جدا شدن و هیج کدوم حاضر نبودن ا/ت کوچولوشونو بزرگ کنن
مادربزرگ ا/ت تنها کسی بود که ا/ت رو با تمام وجود دوست داشت و حاضر بود مواظبش باشه
چند سالی میشد که مادربزرگش فوت کرده و ا/ت تو اون چند سال با سر زدن به اون کمی دلتنگیشو کم می کرد
وسط راه به مردی رسید که سر قبری نشسته بود و داشت گریه می کرد
ا/ت کنجکاو نزدیک تر رفت
مرد موهای تیغ زده ای داشت و لباس گشادی پوشیده بود
ا/ن نگاه به اسم قبر انداخت:لی سئو
-سئو! اون دختری که دوسش داشتم ولم کرد امروز تو کافه دیدمش....اون بهم خیانت کرد! منو ببخش سئو بهت خیلی بد کردم لطفا برگرد سئو...برگرد!
قیافه اون مرد که بالا سر قبر وایساده بود براش آشنا بود
ولی انگار ا/ت قبلا خاطره ی بدی باهاش داشته!
تو دلش لبخندی زد و به طرف قبر مادربزرگ رفت
حمایتا کمهه
-تهیونگ...ما سه ساله با همیم
-سه ساااااال؟
-چرا داد میزنی؟؟/:
تهیونگ یدونه محکم کوبید به پیشونیش و تو ذهنش گفت:
-چرا یه جوری رفتار می کنم انگار هیچی نمی دونم!
-خب الان یادت اومده سه ساله با همیم؟
-آره یادم اومد...
-ببین.....ما باید با هم بالاخره ازدواج کنیم ما کاملا همو میشناسیم و مشکلاتمونو می دونیم به هر حال من دلم می خواد خوشبخت باشیم بچه دار بشیم مگه نمی خوای؟
-آره.... یعنی میگی ما ازدواج کنیم؟
-پس من سه ساعته چی دارم بهت میگم؟/:
-عام...من یه خورده گیج شدم ا/ت ببین خب ما سه ساله با همیم پس بهم اعتماد کاملو داریم مگه نه؟
-درسته
-ببین خب من....وقتی امروز صبح از خواب بیدار شدم یه حس عجیبی داشتم مثله یه نوزاد بودم که تازه بدنیا اومده و....انگار حافظمو پاک کردن!
-منم دقیقا امروز یه همچین حسی داشتم!
-تو هم؟*تهیونگ دستشو میگیره* پس میتونی درکم کنی! هم یه حس خوب داره هم یه حس ناجور!
-منم همین طور....وای تهیونگ بیخیاااال من خیلی خجالت می کشم اینجویی یهو اومدی دستمو گرفتی!
-ببخشید!*خنده و خجالت* اها راستی گفتی ازدواج خب من مشکلی ندارم چون پدر و مادرم ۶ سال پیش مردن و من خودم تنهام
-منم همین طور....یعنی خیلی وقته از پدر و مادرم جدا شدم
-واقعا؟؟؟
-آره...بهت نگفته بودم نه؟؟؟
-فک نکنم
-خب پس....الان باید برنامه بریزیم؟
-آره....نظزت چیه بعد تابستون عروسی بذاریم؟
-فکر خوبیه
*
تهیونگ بعد از پارک کردن ماشین از پله های شرکت بالا رفت
کلی کار سرش ریخته بود و باید زودتر انجام میداد
وقتی رسید طبقه ی بالا یه لحظه یه مرد جوون با کت و شلوار چرم و موهای ژل زده دید
با دیدنش ناخواسته اخم کرد
اون یکی از کارمنداش بود که خیلی باهاش ارتباط نداشت اما اونو انگار میشناخت
و خاطره ی خوبی باهاش نداشت
*
ا/ت از باشگاه به طرف بهشت زهرا رفت
دسته کیفش توی دستش بود و مصمم به طرف قبر مادربزرگش می رفت
پدر و مادر ا/ت بعد از مرگ خواهر بزرگترش تو بچگی از هم جدا شدن و هیج کدوم حاضر نبودن ا/ت کوچولوشونو بزرگ کنن
مادربزرگ ا/ت تنها کسی بود که ا/ت رو با تمام وجود دوست داشت و حاضر بود مواظبش باشه
چند سالی میشد که مادربزرگش فوت کرده و ا/ت تو اون چند سال با سر زدن به اون کمی دلتنگیشو کم می کرد
وسط راه به مردی رسید که سر قبری نشسته بود و داشت گریه می کرد
ا/ت کنجکاو نزدیک تر رفت
مرد موهای تیغ زده ای داشت و لباس گشادی پوشیده بود
ا/ن نگاه به اسم قبر انداخت:لی سئو
-سئو! اون دختری که دوسش داشتم ولم کرد امروز تو کافه دیدمش....اون بهم خیانت کرد! منو ببخش سئو بهت خیلی بد کردم لطفا برگرد سئو...برگرد!
قیافه اون مرد که بالا سر قبر وایساده بود براش آشنا بود
ولی انگار ا/ت قبلا خاطره ی بدی باهاش داشته!
تو دلش لبخندی زد و به طرف قبر مادربزرگ رفت
حمایتا کمهه
۳۶.۴k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.