یک شب در بیمارستان...
یک شب در بیمارستان...
حدود ساعت 12 ظهر بود. نماز ظهر و عصر رو خوندم و برگشتم پیش همکارم که پیجر بیمارستان به صدا دراومد:(قابل توجه همکاران محترم، پرسنل صبحکار تا حضور قطعی عصرکارها حق خروج از بیمارستان را ندارند) همون موقع بود که دیگه اینترنت هم قطع شد.خیلی جدی نگرفتیم. از این موارد شبه بحران زیاد پیش میومد.
سوپروایزر زنگ زد به آقای ابراهیمی که از اصفهان باید میومد. همه گوش میدادیم.
_چرا؟خیلی شلوغه؟ چیشده؟
معلوم بود آقای ابراهیمی نمیرسه به شیفت عصر. آقای امینی گفت راهها رو بستند. همون موقع از نجف آباد خبر رسید مرکز شهر کاملا بسته است و فقط فرعی ها تا حدودی بازه.
با خودم گفتم بیخیال. مسیر من که از اتوبان ذوب آهنه. اتوبان که شلوغ نیست.
خانومها بیشتر نگران مهمونی خانم رستگاری بودند که کلی تهیه دیده بود و حالا با وجود این شلوغیها توی مرکز شهر راهی پیدا نمیشد. از طرف دیگه هم دوتا همکارا اصفهان بودند و قرار بود برسند برای مهمونی و خبری ازشون نبود. تلفنها هم به سختی وصل میشد.
من زنگ زدم به خانم بخشیانی و بالاخره گرفت. گفت ما سه راه کشاورز گیر افتادیم. لاستیکها رو آتش زدند.به هیچ ماشینی اجازه عبور نمیدن.
پس اتوبان هم کنسله...
یعنی مجبورم بمونم؟!
موندن برای من خیلی سخت بود چون تا فردا عصر شیفت نبودم. فکر اینکه شیفت نباشی اما 48 ساعت مجبور باشی توی بیمارستان بمونی کلافه ام کرده بود.
توی اتاق رست نشسته بودیم و منتظر کوچکترین خبر از شلوغی ها...
شایعات به استرس و نگرانی ما دامن میزد.
توی سالن کنفرانس جلسه با مدیران ارشد بیمارستان بود.
درها رو بسته بودند و منتظر خبر از فرمانداری و تشکیل کمیته بحران...
تقریبا مطمئن بودم موندنی شدم...
حدود ساعت 12 ظهر بود. نماز ظهر و عصر رو خوندم و برگشتم پیش همکارم که پیجر بیمارستان به صدا دراومد:(قابل توجه همکاران محترم، پرسنل صبحکار تا حضور قطعی عصرکارها حق خروج از بیمارستان را ندارند) همون موقع بود که دیگه اینترنت هم قطع شد.خیلی جدی نگرفتیم. از این موارد شبه بحران زیاد پیش میومد.
سوپروایزر زنگ زد به آقای ابراهیمی که از اصفهان باید میومد. همه گوش میدادیم.
_چرا؟خیلی شلوغه؟ چیشده؟
معلوم بود آقای ابراهیمی نمیرسه به شیفت عصر. آقای امینی گفت راهها رو بستند. همون موقع از نجف آباد خبر رسید مرکز شهر کاملا بسته است و فقط فرعی ها تا حدودی بازه.
با خودم گفتم بیخیال. مسیر من که از اتوبان ذوب آهنه. اتوبان که شلوغ نیست.
خانومها بیشتر نگران مهمونی خانم رستگاری بودند که کلی تهیه دیده بود و حالا با وجود این شلوغیها توی مرکز شهر راهی پیدا نمیشد. از طرف دیگه هم دوتا همکارا اصفهان بودند و قرار بود برسند برای مهمونی و خبری ازشون نبود. تلفنها هم به سختی وصل میشد.
من زنگ زدم به خانم بخشیانی و بالاخره گرفت. گفت ما سه راه کشاورز گیر افتادیم. لاستیکها رو آتش زدند.به هیچ ماشینی اجازه عبور نمیدن.
پس اتوبان هم کنسله...
یعنی مجبورم بمونم؟!
موندن برای من خیلی سخت بود چون تا فردا عصر شیفت نبودم. فکر اینکه شیفت نباشی اما 48 ساعت مجبور باشی توی بیمارستان بمونی کلافه ام کرده بود.
توی اتاق رست نشسته بودیم و منتظر کوچکترین خبر از شلوغی ها...
شایعات به استرس و نگرانی ما دامن میزد.
توی سالن کنفرانس جلسه با مدیران ارشد بیمارستان بود.
درها رو بسته بودند و منتظر خبر از فرمانداری و تشکیل کمیته بحران...
تقریبا مطمئن بودم موندنی شدم...
۱.۸k
۲۶ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.