مالکیت خونین p3
نرا با یه حرکت ناگهانی، مچ دست شیزوکو رو میگیره و با قدرت به دیوار فشارش میده. بدنش رو نزدیک میکنه، نفساش آروم ولی سنگینه. نگاهش، مثل همیشه، سرد و محاسبهگره.
نرا: "گفتم که... تو دیگه مال منی."
شیزوکو با نفسهای تند بهش زل میزنه. توی چشماش خشم هست، ولی یه حس دیگه هم کمکم داره شکل میگیره—یه چیزی که خودش هم نمیتونه انکارش کنه.
شیزوکو هنوز نفسنفس میزد، اما تقلا کردنش فایدهای نداشت. مچ دستش توی چنگال نرا گیر افتاده بود و بدن قوی و گرم اون درست کنار بدنش قرار داشت. قلبش تند میزد، اما نمیدونست از عصبانیت بود یا چیزی دیگه.
شیزوکو: "فکر نکن که تسلیم میشم." چشماش برق میزد، مثل یه حیوان وحشی که اسیر شده اما هنوز غرورش رو از دست نداده.
نرا پوزخند زد. چشمای سرد و محاسبهگرش، مستقیم توی چشمای شیزوکو قفل شده بود. انگار داشت توی نگاهش چیزی رو تحلیل میکرد. چیزی که فراتر از جنگیدن و قدرت بود.
نرا: "میدونم که نمیخوای تسلیم بشی، ولی واقعیت رو ببین... تو الان توی قلمرو منی."
شیزوکو با یه حرکت ناگهانی سعی کرد پاشو بلند کنه و ضربهای به نرا بزنه، اما نرا از قبل آماده بود. با یه حرکت سریع، هر دو دستش رو گرفت و اونو محکمتر به دیوار فشار داد. یه لحظه سکوت بینشون افتاد. فقط صدای نفسهای تند شیزوکو توی فضای نیمهتاریک مخفیگاه پیچید.
نرا لبخندش رو محو کرد، یه لحظه با دقت بیشتری به چهرهی شیزوکو نگاه کرد. یه جنگجو بود، اما چیزی توی چشماش بود که باعث میشد این جنگ براش یه معنی دیگه پیدا کنه.
نرا: "تو از جنگ لذت میبری، مگه نه؟ پس بگو ببینم، این حس هیجانی که الان داری... از خشم و نفرتـه یا چیز دیگه؟"
شیزوکو لبش رو گاز گرفت. نمیخواست جواب بده. نمیخواست اعتراف کنه که این نزدیکی، این فشار، این قدرتی که نرا داشت، چیزی درونش رو به لرزه انداخته بود. اما سکوتش، خودش یه جور جواب بود.
نرا رهاش نکرد. اما توی نگاهش یه چیز جدید پیدا شده بود. نه فقط میل به سلطه، بلکه کنجکاوی.
شیزوکو احساس میکرد بدنش داغ شده، نفسهاش نامنظم بود، قلبش تندتر از همیشه میزد. اما نه فقط از خشم… یه حس عجیب زیر پوستش میدوید. اون شکست خورده بود، اما غرورش اجازه نمیداد که تسلیم بشه.
نرا هنوز مچ دستاشو محکم گرفته بود، چشماش با همون نگاه سرد و محاسبهگر، تکتک واکنشهای شیزوکو رو بررسی میکرد. یه لبخند کمرنگ، گوشهی لبش بازی میکرد.
نرا: "بالاخره خسته شدی؟" صدای آروم اما خشنی داشت، انگار از این وضعیت کاملاً لذت میبرد
شیزوکو یه نفس عمیق کشید، نگاهش هنوز پر از سرکشی بود. با اینکه بدنش از درگیری خسته شده بود، اما چیزی ته قلبش نمیذاشت که تسلیم بشه. اون یه رییس باند بود بود، نه یه قربانی
شیزوکو: "فکر نکن که این یعنی قبولت دارم..."
نرا کمی نزدیکتر شد، گرمای بدنش حس میشد. فشار انگشتاش روی دستای شیزوکو کمکم آرومتر شد، اما اون هنوز هم در موضع قدرت بود.
نرا: "قبولم نداری؟ اما نگاهت یه چیز دیگه میگه."
شیزوکو میخواست جواب بده، اما نفسش بند اومد. اون این وضعیت رو دوست نداشت… یا شاید هم زیادی دوست داشت؟ نمیدونست. فقط میدونست که برای اولین بار، یه نفر پیدا شده که میتونه اون رو واقعاً به چالش بکشه.
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.