پارت21
#پارت21
رمان ماهــور
با ماشین وارد شرکت شدم دم در سلامی به نگهبان کردم.
-سلام خانوم. تسلیت میگم. بفرمائید داخل.
سری تکون دادم و داخل شدم. رفتم توی اتاق مدیریت. اتاقی که قبلا اتاق با بود و برای من پر بود از چیزایی که منو یاد اون میا انداخت.
کیفم رو روی میز گذاشتم و از اتاق اومد بیرون.
-نازنین(منشی شرکت)
-بله خانوم؟
-آقا سبحان(آب دارچی شرکت) کجاست؟
-رفت چایی ببره واسه آقای...
-اینجام خانوم. کارم داشتین؟
منتظر نشدم که نازنین حرفش رو کامل کنه و سمت آقا سبحان که با سینی خالی چایی سمتمون میومد رفتم.
-میتونی دوتا کارتون واسه من پیدا کنی؟
-چشم خانوم.
با نارضایتی ازم دور شد و زیر لب گفت: امروز همه از ما کارتون میخوان. خو مگه من کاخونه کارتون سازی دارم.
داخل اتاق رفتم. گوشه اتاق کمدی بود سمت کمد رفتم کشو ها رو از پایین به بالا برسی کردم. با بالاترین کشو که رسیدم متوجه شدم قفله. روی میز و توی کشو های میز دنبال کلیدش گشتم اما چیزی پیدا نکردم.
از اتاق بیرون اومدم.
-نازنین کلید این کشو ها دست کیه؟
-آقای سام معمولا اونا قفل نمی کردن به جز اون بالایی که دست خودشون بود همیشه.
-الان هرچی می گردم نیست... باشه مرسی.
خواستم برم تو اتاق که آقا سبحان با دوتا جعبه سر رسید.
-بفرمائید خانوم اینم کارتون هاتون.
-ممنون.
جعبه ها رو توی اتاق بابا بردم یکی رو برداشتم و رو مبلی گذاشتم و شروع به جمع کردن وسایل شخصی بابا از توی اتاق کردم.
در حال جمع کردن وسایل بودم که متوجه شدم کسی درحال رفتن و خداحافظی با بقیه است. صدای زانیار بود. فوری از اتاق بیرون رفتم من رو دید و سمت اومد.
-سلام.
خصمانه نگاهش کردم.
-اومدم وسایلم رو ببرم.
-آها به سلامت.
توی راهرو در حال رفتن بود و م هم سمت اتاق برگشتم. یهو چیزی یادم اومد و برگشتم.
-زانیار.
سمتش رفتم.
-کلید کشو های اتاق بابا دست توه؟
-هرچیزی رو که مال خودم نبوده گذاشتم تو اتاقم مونده... اما کلید کشو ها جزوش نبود... کلیدا دست خودش بود همیشه.
-ممنون، به سلامت.
من سمت اتاق برگشتم و اون هم به راهش ادامه داد.
لایک و کامنت فراموش نشه
نظرتون راجب این کاور چیه؟
رمان ماهــور
با ماشین وارد شرکت شدم دم در سلامی به نگهبان کردم.
-سلام خانوم. تسلیت میگم. بفرمائید داخل.
سری تکون دادم و داخل شدم. رفتم توی اتاق مدیریت. اتاقی که قبلا اتاق با بود و برای من پر بود از چیزایی که منو یاد اون میا انداخت.
کیفم رو روی میز گذاشتم و از اتاق اومد بیرون.
-نازنین(منشی شرکت)
-بله خانوم؟
-آقا سبحان(آب دارچی شرکت) کجاست؟
-رفت چایی ببره واسه آقای...
-اینجام خانوم. کارم داشتین؟
منتظر نشدم که نازنین حرفش رو کامل کنه و سمت آقا سبحان که با سینی خالی چایی سمتمون میومد رفتم.
-میتونی دوتا کارتون واسه من پیدا کنی؟
-چشم خانوم.
با نارضایتی ازم دور شد و زیر لب گفت: امروز همه از ما کارتون میخوان. خو مگه من کاخونه کارتون سازی دارم.
داخل اتاق رفتم. گوشه اتاق کمدی بود سمت کمد رفتم کشو ها رو از پایین به بالا برسی کردم. با بالاترین کشو که رسیدم متوجه شدم قفله. روی میز و توی کشو های میز دنبال کلیدش گشتم اما چیزی پیدا نکردم.
از اتاق بیرون اومدم.
-نازنین کلید این کشو ها دست کیه؟
-آقای سام معمولا اونا قفل نمی کردن به جز اون بالایی که دست خودشون بود همیشه.
-الان هرچی می گردم نیست... باشه مرسی.
خواستم برم تو اتاق که آقا سبحان با دوتا جعبه سر رسید.
-بفرمائید خانوم اینم کارتون هاتون.
-ممنون.
جعبه ها رو توی اتاق بابا بردم یکی رو برداشتم و رو مبلی گذاشتم و شروع به جمع کردن وسایل شخصی بابا از توی اتاق کردم.
در حال جمع کردن وسایل بودم که متوجه شدم کسی درحال رفتن و خداحافظی با بقیه است. صدای زانیار بود. فوری از اتاق بیرون رفتم من رو دید و سمت اومد.
-سلام.
خصمانه نگاهش کردم.
-اومدم وسایلم رو ببرم.
-آها به سلامت.
توی راهرو در حال رفتن بود و م هم سمت اتاق برگشتم. یهو چیزی یادم اومد و برگشتم.
-زانیار.
سمتش رفتم.
-کلید کشو های اتاق بابا دست توه؟
-هرچیزی رو که مال خودم نبوده گذاشتم تو اتاقم مونده... اما کلید کشو ها جزوش نبود... کلیدا دست خودش بود همیشه.
-ممنون، به سلامت.
من سمت اتاق برگشتم و اون هم به راهش ادامه داد.
لایک و کامنت فراموش نشه
نظرتون راجب این کاور چیه؟
۳۱.۴k
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.