مچ دستهایش را گرفتم قدرتم را جمع کردم و همانطور که عقب

💐مچ دست‌هایش را گرفتم، قدرتم را جمع کردم و همانطور که عقب عقب می‌رفتم، به زحمت می‌کشیدمش سمت خودم. پاهایش تکان می‌خورد و ردّ خون می‌ماند روی زمین.

💐نگاهش از خاطرم دور نمی شود. مات شده بود. زدم توی صورتش و فریاد کشیدم: « نفس بکش!»

💐ولی بی جان‌تر از این حرف‌ها بود. محکم‌تر زدم شاید به هوش بیاید؛ فایده نداشت. دست انداختم و بچه را از شکمِ پاره زن بیرون آوردم، به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات دهم؛ ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم؛ بی اینکه مجال داشته باشد گریه کند و یا حتی یک نفس در این دنیا بکشد!...

#تنها_گریه_کن
#قهرمانان_وطن
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۱)

🔴 به حول و قوه الهی در راستای ترویج فرهنگ کتابخوانی و همچنین...

،،،:میاین با هم یه قرار بذاریم⁉از این به بعد هر چی اسم #کرون...

یکبار همینطور که فرار میکردم و بچه ها به دنبالم، چند تا مأمو...

💐من را که دیدند هر درویشان جا خوردند. شناسنامه محمد را گذاشت...

درخواستی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط