یکبار همینطور که فرار میکردم و بچه ها به دنبالم چند تا م

یکبار همینطور که فرار میکردم و بچه ها به دنبالم، چند تا مأمور نشانمان کردند. با تمام توانم می دویدم. چادرم را جمع کرده بودم زیر بغلم و با یک دست روسری ام را محکم گرفته بودم. چشمم هم به جلو بود که کوچه و درِ خانه را رد نکنم. نزدیک خانه توی آن شلوغی ها و بدو بدو ها، همینطور که برمی گشتم و به آدم های پشت سرم با داد و اشاره ی دست قوت قلب میدادم که خانه مان همین جاست، دیدم پیرمردی خمیده، عصازنان یک گوشه راه میرود . گفتم خدایا! خودت بهش رحم کن. اینها که مروّت ندارند و حالی شان نیست. این پیرمرد برای تظاهرات و این حرفها نیامده. از کنارش که رد شدم و جثه کوچکش را دیدم، دلم نیامد رهایش کنم..... دو دستی از روی زمین بلندش کردم، خیلی ریزه میزه بود. بنده خدا تا به خودش بیاید و بفهمد چه خبر است، دید من دارم می دوم و یک عده هم پشت سرم. هی داد و بیداد میکرد که : « دختر چکار میکنی؟ من را بذار زمین. با من پیرمرد چکار داری؟ »
مدام دست و پا میزد. عصایش افتاد زمین. وقت حرف زدن و توضیح دادن نبود.....
#تنها_گریه_کن
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۱)

💐مچ دست‌هایش را گرفتم، قدرتم را جمع کردم و همانطور که عقب عق...

🔴 به حول و قوه الهی در راستای ترویج فرهنگ کتابخوانی و همچنین...

💐من را که دیدند هر درویشان جا خوردند. شناسنامه محمد را گذاشت...

💐برایش یک جفت کتانی خریدم. اولش خوشحال شد، کفش ها را پا کرد ...

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

پیر مردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می کردهرکسی بار در د...

روانی منP38

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط