💐من را که دیدند هر درویشان جا خوردند. شناسنامه محمد را گذ
💐من را که دیدند هر درویشان جا خوردند. شناسنامه محمد را گذاشتم روی میز و گفتم: « اگر یکی بخواد به اسلام پناهنده بشه شما ردش میکنید؟ »...ادامه دادم: « این بچه به شما امید بسته بود. چیزی نمیخواد که!
فقط گفته اسممو بنویسین برای بسیج، بذارین دلگرم باشه بین سربازای امام جایی داره ، اسمی داره. » و با دست شناسنامه محمد را روی میز هل دادم سمت جوان لباس خاکی پوشیده.
💐دست کشید روی ریشش و زیر لب گفت: « استغفروالله. ما نمی دانیم باید چی کار کنیم. اسم بزرگتراش را می نویسیم باید جواب خانواده شون را بدیم. پدرش میاد اینجا از ما دلخوره، عصبانیه. میگه این گفت ، شما چرا بهش فرم دادید. این خواست ، شما چرا قبول کردین. شما که می دونید جنگه بچه بازی نیست. قد اینو نگاه نکنین. بچه اس. خودش عقلش نرسیده ، شما چرا به حرفش گوش دادیم. بابا اینا کله شون داغه. والّا یه تیر هوایی پنج متری شون در کنن، اینا تا پنجاه متر میدَوَن. مگه اینا میتونن جلوی توپ و تانک وایسن. »
💐دانه های تسبیح پلاستیکی مشکی رنگش را تند تند زیر انگشتانش رد میکرد و حرف میزد: « بعد من بچه سیزده ساله شما را رد کردم و بهش فرم ثبت نام ندادم ، شما دلخورید؟ من آخرش خودمم نفهمیدم چی کار کنم با شما پدر و مادرا آخه. »
این را گفت و تسبیح را گذاشت روی میز و تکیه داد به صندلی اش.
💐گفتم : شما شنیدی امام حسین سرباز سیزده ساله هم داشته؟ اصلاً روضه حضرت قاسم نشنیدی تا حالا؟ من کار ندارم با بقیه. خودم و بچه م رو میگم. » این بچه... « فدایی آقاست. همین یه دونه رو هم دارم. اون یکی پسرم خیلی کوچیکه. وگرنه اون را هم می آوردم......»
#تنها_گریه_کن
#ما_ملت_امام_حسینیم
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
فقط گفته اسممو بنویسین برای بسیج، بذارین دلگرم باشه بین سربازای امام جایی داره ، اسمی داره. » و با دست شناسنامه محمد را روی میز هل دادم سمت جوان لباس خاکی پوشیده.
💐دست کشید روی ریشش و زیر لب گفت: « استغفروالله. ما نمی دانیم باید چی کار کنیم. اسم بزرگتراش را می نویسیم باید جواب خانواده شون را بدیم. پدرش میاد اینجا از ما دلخوره، عصبانیه. میگه این گفت ، شما چرا بهش فرم دادید. این خواست ، شما چرا قبول کردین. شما که می دونید جنگه بچه بازی نیست. قد اینو نگاه نکنین. بچه اس. خودش عقلش نرسیده ، شما چرا به حرفش گوش دادیم. بابا اینا کله شون داغه. والّا یه تیر هوایی پنج متری شون در کنن، اینا تا پنجاه متر میدَوَن. مگه اینا میتونن جلوی توپ و تانک وایسن. »
💐دانه های تسبیح پلاستیکی مشکی رنگش را تند تند زیر انگشتانش رد میکرد و حرف میزد: « بعد من بچه سیزده ساله شما را رد کردم و بهش فرم ثبت نام ندادم ، شما دلخورید؟ من آخرش خودمم نفهمیدم چی کار کنم با شما پدر و مادرا آخه. »
این را گفت و تسبیح را گذاشت روی میز و تکیه داد به صندلی اش.
💐گفتم : شما شنیدی امام حسین سرباز سیزده ساله هم داشته؟ اصلاً روضه حضرت قاسم نشنیدی تا حالا؟ من کار ندارم با بقیه. خودم و بچه م رو میگم. » این بچه... « فدایی آقاست. همین یه دونه رو هم دارم. اون یکی پسرم خیلی کوچیکه. وگرنه اون را هم می آوردم......»
#تنها_گریه_کن
#ما_ملت_امام_حسینیم
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
۲.۸k
۲۲ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.