معجزه عشق
معجزه عشق
از زبان دیون
رفتیم خونه .....مامان بابا خیلی عصبی بودن
دامیان : دیون ( با یک لحن ترسناک )
دیون : بله بابا ( با ترس )
دامیان : چرا به اون دختر مشت زدی که باعث بشه رعد بگیری ( با داد )
دیون: اون دختر خیلی رو مخه دیون ازش متنفره
دامیان : آخرین باره باشه این کار رو میکنی
دیون : چشم
ذهن دایانا : وای امروز هم وقتی تام رو میدیدم قلبم تو حلقم بود ولی چرا اینجوری میشم ......
آنیا : خب بچه ها بریم تکالیفتون رو انجام بدین
دایانا و دیون : چشم مامان
( چند روز بعد )
از زبان دامیان
رفتم به داداشم سر بزنم دیدم یک دختری پیششه با خودم گفتم : یا خدا این روزیتاس حمکارم تو بخش جاسوسی پیش دمیتریوس چکار میکنه
دامیان : سلام دمیتریوس ....بهتر شدی داداش
دمیتریوس : سلام ...ممنونم که حالم رو میپرسی اره بهتر شدم
دامیان : میشه این خانم محترم رو معرفی کنی؟
دمیتریوس : اسمش روزیتا هست ...چند وقتی هست با هم آشنا شدیم
روزیتا : پس ایشون برادرت هست عشقم
ذهن روزیتا : دامیانم که اینجاس
دامیان : عشقم ....چی با هم اینقدر صمیمی شدین ؟
دمیتریوس ( قرمز شدن ): گفتم که خیلی وقته هم رو میشناسیم ( با داد )
دامیان : باشه باشه آرامش خودت رو حفظ کن
دمیتریوس : باشه باشه باشه من آرومم
روزیتا : من با اجازه برم
دمیتریوس : کجا
روزیتا : کار دارم
ذهن دامیان : بهش شاید معموریت داده باشن
روزیتا هم رفت
منم بعد از کمی برگشتم خونه
دامیان : سلام عشقم سلام بچه ها
دیون و دایانا : سلام بابایی
آنیا : سلام عشقم
( چند ساعت بعد )
آنیا : دامی جونم میشه بیای اتاق کارت دارم
با آنیا رفتم تو اتاق بهش گفتم : چکار داشتی عزیزم
آنیا : رفتی پیش برادرت چی گفت ؟
دامیان : یک دختری پیشش تو به این روزیتا .....
آنیا حرفم رو قطع کرد و گفت : دمیتریوس عاشق شده
دامیان : بزار ادامه حرفم رو بگم
آنیا : باشه
دامیان : روزیتا همکارمه تو بخش جاسوسی
آنیا : خب
دامیان : فکر کنم روزیتا عاشق دمیتریوس شده فردا باید با روزیتا حرف بزنم چون اگه اون عاشق باشه معموریت از دست میره
آنیا : آها .....
ــــــــــــــــــــــ-----------ــــــــــــــــــــــ
بچه دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه پس همین جا تموم میشه
از زبان دیون
رفتیم خونه .....مامان بابا خیلی عصبی بودن
دامیان : دیون ( با یک لحن ترسناک )
دیون : بله بابا ( با ترس )
دامیان : چرا به اون دختر مشت زدی که باعث بشه رعد بگیری ( با داد )
دیون: اون دختر خیلی رو مخه دیون ازش متنفره
دامیان : آخرین باره باشه این کار رو میکنی
دیون : چشم
ذهن دایانا : وای امروز هم وقتی تام رو میدیدم قلبم تو حلقم بود ولی چرا اینجوری میشم ......
آنیا : خب بچه ها بریم تکالیفتون رو انجام بدین
دایانا و دیون : چشم مامان
( چند روز بعد )
از زبان دامیان
رفتم به داداشم سر بزنم دیدم یک دختری پیششه با خودم گفتم : یا خدا این روزیتاس حمکارم تو بخش جاسوسی پیش دمیتریوس چکار میکنه
دامیان : سلام دمیتریوس ....بهتر شدی داداش
دمیتریوس : سلام ...ممنونم که حالم رو میپرسی اره بهتر شدم
دامیان : میشه این خانم محترم رو معرفی کنی؟
دمیتریوس : اسمش روزیتا هست ...چند وقتی هست با هم آشنا شدیم
روزیتا : پس ایشون برادرت هست عشقم
ذهن روزیتا : دامیانم که اینجاس
دامیان : عشقم ....چی با هم اینقدر صمیمی شدین ؟
دمیتریوس ( قرمز شدن ): گفتم که خیلی وقته هم رو میشناسیم ( با داد )
دامیان : باشه باشه آرامش خودت رو حفظ کن
دمیتریوس : باشه باشه باشه من آرومم
روزیتا : من با اجازه برم
دمیتریوس : کجا
روزیتا : کار دارم
ذهن دامیان : بهش شاید معموریت داده باشن
روزیتا هم رفت
منم بعد از کمی برگشتم خونه
دامیان : سلام عشقم سلام بچه ها
دیون و دایانا : سلام بابایی
آنیا : سلام عشقم
( چند ساعت بعد )
آنیا : دامی جونم میشه بیای اتاق کارت دارم
با آنیا رفتم تو اتاق بهش گفتم : چکار داشتی عزیزم
آنیا : رفتی پیش برادرت چی گفت ؟
دامیان : یک دختری پیشش تو به این روزیتا .....
آنیا حرفم رو قطع کرد و گفت : دمیتریوس عاشق شده
دامیان : بزار ادامه حرفم رو بگم
آنیا : باشه
دامیان : روزیتا همکارمه تو بخش جاسوسی
آنیا : خب
دامیان : فکر کنم روزیتا عاشق دمیتریوس شده فردا باید با روزیتا حرف بزنم چون اگه اون عاشق باشه معموریت از دست میره
آنیا : آها .....
ــــــــــــــــــــــ-----------ــــــــــــــــــــــ
بچه دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه پس همین جا تموم میشه
۲.۵k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.