میراث ابدی 💜پــارت²⁸💜 کپ👇
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(روز عروسی)
همه اومده بودن. امروز قرار بود منو مانیا با هم ازدواج کنیم. مطمئنم دیروز برای مانیا سخت ترین روز بود. خواجه اومد داخل........
خواجه سانگ: عالیجناب باید بریم.
به تیپم نگاه کردم. عالی بود. رفتیم به قصر ملکه. چون مانیا را برده بودند اونجا. نگاهی به دختر رو به روییم کردم. واقعا خیلی زیبا بود. لبخند زد. نه خدا این وقتی لبخند میزنه یعنی یه فکرایی واسم داره. خدا به خیر کنه. رفتم جلوتر. به رسم ازدواج. به هم احترام گذاشتیم. بعد به سمت تالار بزرگ رفتیم. بعد عهد و پیمان نوشیدنیمون را خوردیم. هدایای زیادی برامون آورده بودن. روی صندلی نشسته بودیم..........
مانیا: قولات که یادت نرفته؟!
خواستم یکمی اذیتش کنم........
ــ کدوم قولا؟!!!
یکی زد به بازوم........
مانیا: اذیتم نکن دیگه. پا میشم مراسمو به هم میزنمااااا.
به این بشر نمیشه اعتماد کرد........
ــ نبابا یادم نرفته شوخی کردم.
مانیا: آفرین.
برگشت با وولهی حرف زد. حالا وقتشه فکر کنم. بلند شدم. همه بهم نگاه کردن.........
ــ از همه شما ممنونم که اینجا اومدین. امروز میخوام برای اولین بار از قدرتم استفاده کنم. میخواستم..
همه نگاها رو من زوم بودن.........
ــ میخوام کیم بنگ چان پسرخوانده جناب کیم را به عنوان فرمانده گارد سلطنتی منصوب کنم.
اکثر نگاها از جمله جناح چپ رنگ تعجب و شک گرفت. کار خوبی کردم. میخواستم کمک بنگ چانو جبران کنم.......
جناب کیم: ولی عالیجناب..
بنگ چان زود اومد جلو و به من احترام گذاشت.........
بنگ چان: با افتخار حکم شما را قبول میکنم. از لطف شما بسیار ممنونم.
خوشحال شدم. جناب کیم با اعصبانیت به بنگ چان نگاه میکرد. نگران بنگ چان نبودم چون اون میتونست هر کاری بکنه. بنگ چان سرشو بلند کرد و با خنده به من نگاه کرد. منم لبخندی زدم.......
*بنگ چان
مراسم تموم شد. حالا تو خونه جنگ داریم. خندم گرفت. دیگه از کارای اون پیر خرفت خسته شدم میخوام کارای خوب بکنم. و به مردم کمک کنم......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره 💜
#میراث_ابدی #bts
(روز عروسی)
همه اومده بودن. امروز قرار بود منو مانیا با هم ازدواج کنیم. مطمئنم دیروز برای مانیا سخت ترین روز بود. خواجه اومد داخل........
خواجه سانگ: عالیجناب باید بریم.
به تیپم نگاه کردم. عالی بود. رفتیم به قصر ملکه. چون مانیا را برده بودند اونجا. نگاهی به دختر رو به روییم کردم. واقعا خیلی زیبا بود. لبخند زد. نه خدا این وقتی لبخند میزنه یعنی یه فکرایی واسم داره. خدا به خیر کنه. رفتم جلوتر. به رسم ازدواج. به هم احترام گذاشتیم. بعد به سمت تالار بزرگ رفتیم. بعد عهد و پیمان نوشیدنیمون را خوردیم. هدایای زیادی برامون آورده بودن. روی صندلی نشسته بودیم..........
مانیا: قولات که یادت نرفته؟!
خواستم یکمی اذیتش کنم........
ــ کدوم قولا؟!!!
یکی زد به بازوم........
مانیا: اذیتم نکن دیگه. پا میشم مراسمو به هم میزنمااااا.
به این بشر نمیشه اعتماد کرد........
ــ نبابا یادم نرفته شوخی کردم.
مانیا: آفرین.
برگشت با وولهی حرف زد. حالا وقتشه فکر کنم. بلند شدم. همه بهم نگاه کردن.........
ــ از همه شما ممنونم که اینجا اومدین. امروز میخوام برای اولین بار از قدرتم استفاده کنم. میخواستم..
همه نگاها رو من زوم بودن.........
ــ میخوام کیم بنگ چان پسرخوانده جناب کیم را به عنوان فرمانده گارد سلطنتی منصوب کنم.
اکثر نگاها از جمله جناح چپ رنگ تعجب و شک گرفت. کار خوبی کردم. میخواستم کمک بنگ چانو جبران کنم.......
جناب کیم: ولی عالیجناب..
بنگ چان زود اومد جلو و به من احترام گذاشت.........
بنگ چان: با افتخار حکم شما را قبول میکنم. از لطف شما بسیار ممنونم.
خوشحال شدم. جناب کیم با اعصبانیت به بنگ چان نگاه میکرد. نگران بنگ چان نبودم چون اون میتونست هر کاری بکنه. بنگ چان سرشو بلند کرد و با خنده به من نگاه کرد. منم لبخندی زدم.......
*بنگ چان
مراسم تموم شد. حالا تو خونه جنگ داریم. خندم گرفت. دیگه از کارای اون پیر خرفت خسته شدم میخوام کارای خوب بکنم. و به مردم کمک کنم......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره 💜
#میراث_ابدی #bts
۱۳.۷k
۲۷ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.