پارت

#پارت_7
آقای مافیا ♟🎲

همین که خواستم برم بیرون
یهو صدای مردونه ای رو تو خونه شنیدم

به نظرم خیلی آشنا میومد
که با حرف مامان مطمئن شدم

_ اخه رادمان جان دختره بی چشم و رو میدونی
رفته تو دانشگاه چیکار کرده

+مادر من ، من این خانم تبریو میشناسم
به شدت رو مخ
غیر قابل تحمل
و پول پرست و.... و.... و.....

_اخه پسرم.........

+مامان برو از آفاق عذر خواهی کن

وایییییی باورم نمیشد داداش رادمان باشه دلم براش یه زره شده
بود از وقتی رفت سربازی ندیدمش حتی وقتی مرخصی میگرفت و میومد دیدنمون

بدون اینکه به قیافه داغونم توجه کنم

از اتاق بیرون زدم و وقتی داشتم از پله ها پایین میومدم نزدیک بود با سر بیوفتم

اما اخرش به داداشم رسیدم و محکم بغلش کردم

اونم من و بغل کرد و بعدش به صورتم نگاهی کرد و گفت:

_آفاق این چه وضعیه چرا صورتت اینطوریه

+هیچی داداشی

داشتم با رادمان حرف میزدم که مامان گفت

_ عه آفاق فقط بخاطر اینکه گفتم نمیزارم بری
دانشگاه انقدر گریه کردی
#رمان
#مافیا
#مافیایی
#roman
#mafiya
#حمایت
دیدگاه ها (۱)

#پارت_8 آقای مافیا ♟🎲هیچی نگفتم و سرمو به سمت دیگه ای چرخوند...

#پارت_9آقای مافیا ♟🎲+ ا.. ا.. اره چطور؟لبخند ریزی زد و گفت:_...

#پارت_6آقای مافیا♟🎲_شب و روز کار کنم اونوقت به جای تشکر ابرو...

#پارت_5آقای مافیا ♟🎲_ این چه رفتاری بود که با خانم تبری داشت...

نام فیک:عشق مخفیPart: 14*سه سال بعد*(الان ات ۲۰ سالشه و جیمی...

پارت یک عشق اجباری الان من سه ساله که نیویورک هستم برادر من ...

وقتی عاشق دست راست مافیا میشی و... (پارت یازدهم) (ا/ت)شب شد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط