عاشقانه های پاک

عاشقانه های پاک


قسمت نود و پنج




صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد....
ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را ب هم زد و رفت مدرسه ...
گفت"شهلا،هیچ دقت کرده ای ک هدی خیلی بزرگ شده؟"
هدی تازه اول راهنمایی بود خنده م گرفت....
"اره خیلی بزرگ شده،دیگه باید براش جهیزیه درست کنم"



خیلی جدی نگاهم کرد...
"جهیزیه؟اصلا......انقدر از این کاسه و بشقابی ک ب اسم جهاز ب دختر میدهند بدم میاید....ب دختر باید فقط کلید خانه داد ک اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد ،سرپناه داشته باشد..."
-اووووه ،حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!"
دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد ب سقف "اگر یک روز پسر خوب ببینم،خودم برای هدی خواستگاریش میکنم"
صورتش را نیشگون گرفتم"خاک بر سرم.....یک وقت این کار را نکنی...ان وقت میگویند...دخترمان کور و کچل بوده"
خنده اش گرفت...."خب می ایند میبینند میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل....خیییلی هم خانم است"
میدانستم ایوب کاری را ک میگوید" میکنم"،انجام میدهد...
برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد....


ادامه دارد...
دیدگاه ها (۲)

عاشقانه های پاکقسمت نود و ششعصر دوباره تعادلش را از دست داد....

عاشقانه های پاکقسمت نود و هفتخب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما...

عکس کمتر دیده شده از شنگول منگول وحبه انگور:-D

سیدی لبخند تو ارامش جان من استتا که میخندی جهنم هم گلستان می...

p..90همگی قدرتشونو گزاشته بودن وداشتن ییبو مهرموم میکردن دین...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط