ترا می خواهم و دانم که هرگز

ترا می خواهم و دانم که هرگز
به کامِ دل در آغوشت نگیرم
توئی آن آسمانِ صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم

ز پشتِ میله های سرد و تیره
نگاه حسرتم حیران برویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پَر بسویت

در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم

در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست



#فروغ_فرخزاد
دیدگاه ها (۶)

چیزی شبیه یک خودکشی ست عبور از این کوچه ها و خیابان های این ...

من مدتی است ابر بهارم برای توباید ولم کنند ببارم برای تواین ...

بنشین مرو که خواب نیاید به چشم مابسیار شب به خاطر امشب نخفته...

گفته بودم شادمانم؟ بشنو و باور مکن ! گاه می لغزد زبانم، بشنو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط