تو هیولا نیستی p1
تو هیولا نیستی p1
از زبان کوک
امروز قرار شد با پسرا بریم جنگل یکم خوش بگذرونیم تو جنگلی که میخوایم بریم قتل های زیادی رخ داده و هنوزه پلیس نفهمیده چرا شایعات عجیبی و زیادی هست درباره این جنگل میگن که این جنگل تصغیر شده یا هیولاهای وحشتناکی هست داخلش یا شبه جن ارواح اینا ولی از اونجایی که منو دوستام این چیزارو به کتفمون میگیریم تصمیم گرفتیم بریم یکم خوش بگذرونیم همه ی وسایل ها برا پیک نیک اماده بود که وسایل رو داخل ون گذاشتیم و رفتمیم سمت جنگل رسیدیم دنبال جا گشتیم و ی جای خیلی خوب پیدا کردیم که وسایلامون رو گذاشتیم زیرو پهن کردیم و درست پشتمون ی جنگل تاریک بود داشتیم خوش میگذروندیم ولی ی حس فوق عجیب بهم دست میداد انگار یک چیز عجیب و ماورایی داخل جنگله
از زبان ات
توی گارم که درست داخل ی درخت بزرگ بید بود نشسته بودم که ی صداهایی از چند صد متری اون ور شنیدم دقیقن از اونجایی که انسانا میان برا پیک نیک (گوشای ات خیلی تیزه و همینتور چشماش) که با خودم گفتم به به شام امشبم جور شد از درخت زدم بیرون و لای درختا پرواز کردم که بلخره رسیدم، پشت ی درخت گایم شده بودم که ۷تا پسر دیدم اب دهنم راه افتاده بود یواشکی داشتم میرفتم جلو تا یکیشونم شکار کنم ک چشمم افتاد ب ی پسر که همون جا خشکم زد نتونستم حرکت کنم نه میتونستم پرواز کنم نه راه برم مادرم گفته بود وقتی عاشق شی اینجوری میشی و گفته بود من وقتی پدرتو دیدم اینجوری شدم یعنی چی یعنی من الان عاشق ی انسان شدم نه امکان نداره بزور خودمو تکون دادم که زیر پام ی چوب شکست که همون پسره نگام کرد چشم تو چشم شدیم که دیدم ترسید بزور خودمو تکون دادم و با سرعت پرواز کردم به سمت بالا و با ترس رفتم سمت غارم وقتی رسیدم رفتم ی گوشه نشستم و زانوهامو بغل کردم و با خودم گفتم +نه نه نه نباید منو میدید نباید عاشقش شم..
پارت یک رو نوشتم اگه دوست داشتید بگین ادامه بدم... ✨🦅
از زبان کوک
امروز قرار شد با پسرا بریم جنگل یکم خوش بگذرونیم تو جنگلی که میخوایم بریم قتل های زیادی رخ داده و هنوزه پلیس نفهمیده چرا شایعات عجیبی و زیادی هست درباره این جنگل میگن که این جنگل تصغیر شده یا هیولاهای وحشتناکی هست داخلش یا شبه جن ارواح اینا ولی از اونجایی که منو دوستام این چیزارو به کتفمون میگیریم تصمیم گرفتیم بریم یکم خوش بگذرونیم همه ی وسایل ها برا پیک نیک اماده بود که وسایل رو داخل ون گذاشتیم و رفتمیم سمت جنگل رسیدیم دنبال جا گشتیم و ی جای خیلی خوب پیدا کردیم که وسایلامون رو گذاشتیم زیرو پهن کردیم و درست پشتمون ی جنگل تاریک بود داشتیم خوش میگذروندیم ولی ی حس فوق عجیب بهم دست میداد انگار یک چیز عجیب و ماورایی داخل جنگله
از زبان ات
توی گارم که درست داخل ی درخت بزرگ بید بود نشسته بودم که ی صداهایی از چند صد متری اون ور شنیدم دقیقن از اونجایی که انسانا میان برا پیک نیک (گوشای ات خیلی تیزه و همینتور چشماش) که با خودم گفتم به به شام امشبم جور شد از درخت زدم بیرون و لای درختا پرواز کردم که بلخره رسیدم، پشت ی درخت گایم شده بودم که ۷تا پسر دیدم اب دهنم راه افتاده بود یواشکی داشتم میرفتم جلو تا یکیشونم شکار کنم ک چشمم افتاد ب ی پسر که همون جا خشکم زد نتونستم حرکت کنم نه میتونستم پرواز کنم نه راه برم مادرم گفته بود وقتی عاشق شی اینجوری میشی و گفته بود من وقتی پدرتو دیدم اینجوری شدم یعنی چی یعنی من الان عاشق ی انسان شدم نه امکان نداره بزور خودمو تکون دادم که زیر پام ی چوب شکست که همون پسره نگام کرد چشم تو چشم شدیم که دیدم ترسید بزور خودمو تکون دادم و با سرعت پرواز کردم به سمت بالا و با ترس رفتم سمت غارم وقتی رسیدم رفتم ی گوشه نشستم و زانوهامو بغل کردم و با خودم گفتم +نه نه نه نباید منو میدید نباید عاشقش شم..
پارت یک رو نوشتم اگه دوست داشتید بگین ادامه بدم... ✨🦅
۹.۹k
۰۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.