اولین سناریو بنده از هانما
اولین سناریو بنده از هانما
شروع داستان
ویو ا.ت :
امروز فهمیدم از شوجی حامله ام . خیلی ذوق دارم . باید هرچه زودتر بهش بگم . فک کنم خیلی خوشحال بشه ... ولی اگه نشه چی ... مجبورم میکنه سِقطش کنم ... نکنه اون شب ناخواسته این کارو کرد .
همین جوری که داشتم کلید در رو میچرخوندم و برگه های سونو گرافی دستم بود وارد خونه شدم . شوجی ( اسم کوچک هانما ) که رو مبل نشسته بود و به تلویزیون نگا میکرد برگشت سمت من و با لبخند گفت ...
هانما : سلام بیب بالاخره اومدی . کجا بودی ؟
ا.ت : سلام ... اممم ... چیز ... رفته بودم هوا خوری ...
و سعی میکردم برگه هارو پشتم قایم کنم . شوجی از رو مبل پاشد اومد سمتم و خم شد جوری که نفساش رو روی صورتم حس میکردم .
هانما : الکی نگو ... تو تنها نمی ری جایی زود باش . بگو کجا بودی ؟ با کی بودی ؟ ( با لحن جدی )
سعی میکردم که چشمم به چشمای هانما نیفته .
ا.ت : اممم ... من ...
از اینجا داستان به بعد ویو نویسنده :
ا.ت دوید سمت اتاق و چند تا برگه از دستش افتاد ولی متوجه نشد . درو پشت سرش بست و لباساش رو عوض کرد . و در پذیرایی هانمایی رو داریم که داره بندری میرقصه چون فهمیده بابا شده . یه چند دقیقه بعد هانما میاد تو اتاق و ا.ت رو میبینه که داره به اینه نگا میکنه . و لپاش مثل لباش سرخ شده . هانما با اون لبخند معروفش نزدیک ا.ت میشه و از پشت بغلش میکنه .
هانما : بیب چرا بهم نگفتی من بابا شدم ؟ فک کردی من خوشحال نمیشم که داریم بچه دار میشیم .
بعد دستش رو روی شکم کشید شکم ا.ت رو ناز کرد . ( عرررررر ) و گردنش رو بوسید .
ا.ت : من فقط فک کردم که اون شب ناخواسته اون کارو کردی ... همین .
هانما : من ... چطوری ... اهان حالا رف تو کَتَم ... یعنی من بچه دارمون کردم ... جالبه .
هانما ا.ت رو براید استایل بغل کرد و گفت ...
هانما : به نظرت اسمش رو چی بزاریم ؟
ا.ت : نظری ندارم . باید بهش فک کنم .
هانما ا.ت رو گذاشت رو تخت و خودش اومد روش و لباش رو محکم و وحشیانه بوسید . ا.ت هیچوقت با این مدل بوسه ها اشکالی نداشت . ولی امروز محکم زد رو سینه هانما .
هانما : چیه بیب ؟
ا.ت : یه ذره یواش تر .
هانما : چرا ؟ همیشه من اینطوری میبوسمت .
ا.ت : اره ولی الان من حاملم .
هانما : چی ؟ صب کن ببینم . یعنی باید بوسه هات ملایم باشه . و ... یعنی چون اون فسقلس تو شکمته ...
ا.ت : اره یعنی نمی تونی این نه ماه باهام عبادت کنی .
هانما : چیییییی ؟ یعنی نمی تونم باهات سجده الهی برم .
ا.ت : اره تا یه ماه بعدش .
هانما : چی داری میگی ا.ت یعنی من باید ده ماه از از لذت بخش ترین مناظر زندگیم دور باشم . ایشالا که میتونم بغلت کنم و بهت دست بزنم .
و بله هانما جان مثل چی تو این نه ماه مراقب ا.ت بود و ...
پایان
شروع داستان
ویو ا.ت :
امروز فهمیدم از شوجی حامله ام . خیلی ذوق دارم . باید هرچه زودتر بهش بگم . فک کنم خیلی خوشحال بشه ... ولی اگه نشه چی ... مجبورم میکنه سِقطش کنم ... نکنه اون شب ناخواسته این کارو کرد .
همین جوری که داشتم کلید در رو میچرخوندم و برگه های سونو گرافی دستم بود وارد خونه شدم . شوجی ( اسم کوچک هانما ) که رو مبل نشسته بود و به تلویزیون نگا میکرد برگشت سمت من و با لبخند گفت ...
هانما : سلام بیب بالاخره اومدی . کجا بودی ؟
ا.ت : سلام ... اممم ... چیز ... رفته بودم هوا خوری ...
و سعی میکردم برگه هارو پشتم قایم کنم . شوجی از رو مبل پاشد اومد سمتم و خم شد جوری که نفساش رو روی صورتم حس میکردم .
هانما : الکی نگو ... تو تنها نمی ری جایی زود باش . بگو کجا بودی ؟ با کی بودی ؟ ( با لحن جدی )
سعی میکردم که چشمم به چشمای هانما نیفته .
ا.ت : اممم ... من ...
از اینجا داستان به بعد ویو نویسنده :
ا.ت دوید سمت اتاق و چند تا برگه از دستش افتاد ولی متوجه نشد . درو پشت سرش بست و لباساش رو عوض کرد . و در پذیرایی هانمایی رو داریم که داره بندری میرقصه چون فهمیده بابا شده . یه چند دقیقه بعد هانما میاد تو اتاق و ا.ت رو میبینه که داره به اینه نگا میکنه . و لپاش مثل لباش سرخ شده . هانما با اون لبخند معروفش نزدیک ا.ت میشه و از پشت بغلش میکنه .
هانما : بیب چرا بهم نگفتی من بابا شدم ؟ فک کردی من خوشحال نمیشم که داریم بچه دار میشیم .
بعد دستش رو روی شکم کشید شکم ا.ت رو ناز کرد . ( عرررررر ) و گردنش رو بوسید .
ا.ت : من فقط فک کردم که اون شب ناخواسته اون کارو کردی ... همین .
هانما : من ... چطوری ... اهان حالا رف تو کَتَم ... یعنی من بچه دارمون کردم ... جالبه .
هانما ا.ت رو براید استایل بغل کرد و گفت ...
هانما : به نظرت اسمش رو چی بزاریم ؟
ا.ت : نظری ندارم . باید بهش فک کنم .
هانما ا.ت رو گذاشت رو تخت و خودش اومد روش و لباش رو محکم و وحشیانه بوسید . ا.ت هیچوقت با این مدل بوسه ها اشکالی نداشت . ولی امروز محکم زد رو سینه هانما .
هانما : چیه بیب ؟
ا.ت : یه ذره یواش تر .
هانما : چرا ؟ همیشه من اینطوری میبوسمت .
ا.ت : اره ولی الان من حاملم .
هانما : چی ؟ صب کن ببینم . یعنی باید بوسه هات ملایم باشه . و ... یعنی چون اون فسقلس تو شکمته ...
ا.ت : اره یعنی نمی تونی این نه ماه باهام عبادت کنی .
هانما : چیییییی ؟ یعنی نمی تونم باهات سجده الهی برم .
ا.ت : اره تا یه ماه بعدش .
هانما : چی داری میگی ا.ت یعنی من باید ده ماه از از لذت بخش ترین مناظر زندگیم دور باشم . ایشالا که میتونم بغلت کنم و بهت دست بزنم .
و بله هانما جان مثل چی تو این نه ماه مراقب ا.ت بود و ...
پایان
۳.۶k
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.